هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ


1)  امتحاناتم تموم شد و امروز بعد از 2 هفته اومدم مغازه. ..


2) امتحاناتم نمرات بالای 18 داره فغلا. یه چن تا هم 20...


 3) حس خوبی ندارم. همون حس همیشگی . ناامیدی از زندگی و خستگی ...


4)  خواب دیده بودم. با مامان بودم.  میخواستم  دوباره از مدریسه بخونم... بچه ها داشتن امتحان میدادن... مامان با مسئولین مدرسه صحبت میکرد که  فوق لیسانسه. دوباره میخواد درس بخونهه و  این حرفا...  یه اقایی بود که اونم یه کاره ای بود تو مدرسه. تو راهروی مدرسه وقتی که بعضی بجه ها ورقشونو دادن  اون رفت رو تک صندلی خالی شده نشست و  شروع کرد به سیب پوست کندن. جلوی من بود. و من منظر بودم که امتحان بچه های مدرسه تموم شه. مامان هم با مرافب ها  حرف میزد. ... این آقا بهم یه سیب درسته تعارف کرد. تا بیام بگم نمیخوام .ممنون  ،  اون ادامه داد: " بیا. بیا اینو بگیر و  بده به یه مستحق. ان شاأالله مشکلت حل میشه." یه سیب سفید ( همون زرد) بود.  تعجب کردم از حرفش. من که حرفی نزده بود... 

از اون روز تا حالا دنبال یه فقیر میشگتم تو خیابون که بهش سسیب بدم .  انگار که فقرای شهر از اون روز  ته کشیده بودن.  امروز  مه میومدم  7-8 تا سیب داشتم  برای خودم میاوردم سر کار .  یهو یه زنی رو دیدم که رو ویلچر نشسته بود و یه پاش قطغ شده بود . احساسم اینه که از قند بود... از ش رد شدم  و دوباره برگشتم و یکی از بهترین و قشنگترین سیب ها مو بهش دادم. به امید اینکه  ان شا ءالله مشکلم و مشکلاتم حل شه و  دلم شاد شه و روحم آرام.



5) کمتر مینویسم . اما با خودم  زیادتر حرف میزنم...  من یه ناکامم. تو کار ، زندگی ،  تحصیلات ؛ عشق ...

 و  ای دریغ از من اگر کامی نگیرم از روزگار .

میدونی ؟

دلم میخواد  دیگه نماز نخونم.  دلم با خدا نیست.  این نماز ی هم که میخونم در واقع نماز نیست. 2-3 خط در میون ،  بی تمرکز  و... 

یه رفع مسدولینه.  قبلا هم نوشتم شاید...

با خودم خیلی صخبت میکنم که دیگه با خدا کاری نداشته باشم . همونجوری که اون با من کاری نداره و  خوار و خفیفم کرده و سرشکسته... اما هرچی 2  2 تا  4 تا میکنم  نمیشه.  بی "اون"  به پوچی  کامل میرسم.  بهش احتیاج دارم  نمیتونم رهاش کنم. حتی همین 2-3 خط در میون هم  خوبه.  بدون  " اون"  نمیتونم. 

گاهی میگم  چندین ساله که خودم رو به یه نخ باریک از امید وصل کردم.  درسته مثه کسی که از یه پرتگاه اویزونه و  وفقط خودش رو با  نخ نازک مدتها نگه داشته.

به خودم میگم بذار این  نخ نازک رو  خودم پاره کنم و بیقتم پایین . بهتره.  خسته شدم از آویزوون موندن و  انتظار و امید نجات ورهایی. بذار  خودم پاره کنم این رشته نازک رو  و بیفتم پایین و راحت شم.  بهتر از معلق موندنه...


نمیدونم  خدای من کجاست ؟؟

"به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو"


بس نیست؟ خسته ام دیگه.

منو به حال من رها نکن
تو هم به مرز این جنون برس
اگه هنوزم عاشق منی
خودت به داد هر دومون برس

من از تصور نبودنت
رو شونه ی تو گریه میکنم
منی که دل بریدم از همه
ببین برای تو چه میکنم

تمام عمر رد شدم ازت ببین کجا شدم اسیر تو
به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو
به حد مرگ میپرستم ولی برای عشق تو کمه
خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه

منو به حال من رها نکن


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۳
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی