هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

عجیب

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ق.ظ

معمول اینه که ، صبح ها  یا کلا هر زمانی ، ادم  از خواب ، چشمش باز میشه بعد واقف به زمان میشه.
حالا اگه معمول هم نباشه من تصورم بر اینه که اینجوریه...
اما
امروز متفاوت بود انگار. وقتی به خودم اومدم چشمام هنوز بسته بود و داشتم با تمام وجودم میگفتم:
اه صبح شده. کاش از خواب بیدار نشم و برم بهشت .
3 بار پشت سر هم اینو گفته بودم. با چشمای بسته. نمیدونم خواب بود ؟؟؟یه لحظه خواب بود؟؟بین خواب و بیداری بود . ؟؟ هرچی که بود متفاوت بود. تعجب کردم که چرا دایم اینو داشتم میگفتم. حاضر نشدم چشمام رو باز کنم. یه غلطی زدم و یه نیم ساعت بعد ، نمیدونم ، شایدم خیلی کمتر ، 10 دقیقه بعد ، نمیدونم ، سعی کردم با نشاط و از  پهلوی راست بیدار شم.چون هوا خوب بود صدای جیک  و ویک  پرنده ها ( همون گنجشک ها ) هم میومد.
از خودم تعجب میکنم. چرا صبح به این قشنگی از خدا چنین چیزی میخواستم.؟؟؟؟؟
بعدش از کجا معلوم که برم بهشت ؟؟؟
اصلا  اون بهشتش از کجا اورده بودم؟؟؟
 چه مدل بیدار شدن بود؟؟؟
خیلی عجیبه.
باید سعی کنم راضی باشم به رضای خدا .
هرچی که هست ،
تقضیر من  ،   کم کاری من  ،  کاره خدا ، قسمت ، سرنوشت ، تقدیر ،  حالا هرچی که هست ، من الان اینم .باید سعی کنم راضی باشم به رضای خدا. هرچند شاید ربطی به رضای خدا هم نداشته باشه هااا . اما خب...
میدونی ؟
به  یه خواب شیرین  هم ، خیلی دلم رضاست.
این روزها ، اونم برام کیمیا شده. نایاب.
منظورم از خواب شیرین ، رویای شیرین توشه.
به هرحال
 شکر خدا .


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۷
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی