هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

درهم برهم برفی.

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۱۲ ب.ظ

داره برف میباره بازم. و پیش  بینی یه برف سنگین و ستاد بحران و  ال وبل .

خداروشکر مثله 2 هفته فبل نیست هنوز. برای یه برف 20 سانتی 4 روز برق نداشتیم. و ...

برف رو دوست ندارم. همش دردسره و گرفتاری.

من همیشه آفتااااب دوست دارم. آفتاب و نور.

گرما رو ترجیح میدم به سرما.

مثه خیلی ها ؛ هم آدم عاشق پیشه ای نیستم که با بارون کیییف کنم. برای کیف کردن تو بارون ، باید  ،  یا عاشق باشی یا سیگاری ، فک کنم. ( البته به جر شهر های کثیف و پر دود و دم که بنده خداها ،بارون باید هوا رو  تلطیف کنه وووو... )  منظورم باقی آدم هاست که با بارون شیلنگ تخته میندازن و به به  و  چه چه میکنن...

 

میدونی ؟ قضیه بیکاریم با اوایل 96 شروع میشه. این قضیه قطعی شده دیگه. یکم نگرانم. یکم هم خوشحال. یه سری کار عقل افتاده داشتم که باید انحام میشد و البته یه دوره استراحت.

یه طرف مثبت دیگه اینکه کلا پولم رو تا اخر میگیرم و تسویه میشه.

مجید میگه بگردیم یه کار جدید شروع کنیم. همش میگه کاش زودتر مدرکت رو گرفته بودی و دفتر میزدی کارا رو سوووق میدادیم  اونحا ...

اما اصلش یکم نگرانم. 

خدا بزرگه . گر نگهدار من آنست که من میدانم / شیشه را در بقل سنگ نگه میدارد...

...


 سالی چن بار تصمیم میگیرم که دیگه چیزی از خدا نخوام وقتی حرفام رو محل نمیکنه.اما هر بار ، میبنم نمیشه. هر بار یه جوری یه تلنگری میزنه بهم وووو... 

هر بار لیست بلند بالای آرزوها و خواسته هام رو کم میکنم. خلاصه ش میکنم . گلچین میکنم بلکه خدا راضی بشه. اما نمیشه....

بازم چند روزه پیش تصمیم گرفتم دیگه چیزی ازش نخوام. 7-8 تا آرزوی گلچین شده مو رو هم بی خیال شم. اگه میخواست بده تو این سالها داده بود دیگه. پس دیگه بی خیال.  واقعا برای خیلی هاش دیگه هییییییییچ  ذوقی ندارم.





مامان نسترن ، مجله خانواده سبز میخره. هر سری اول میاره به من میده و من میخونم بعدش خودش میخونه. دیروز ساعت 6.5  بیچاره اومد خونه و مجله رو داد. گفت :  گفتم شاید برف باشه و چند روز اونور نیاد گفتم براش بیارم خونه مشغول باشه...

منم طبق عادت ؛ اول از همه چند صفحه آخرش رو باز کردم که فال متولدین هر ماه رو نوشته. تفریحی میخونم. به فال اونم این شیوه اعتفادی ندارم. اما دوست دارم خوندش رو .

دی ماه رو اینجوری نوشته بود :

" کنار خونواده و دوستان بمانید؛ از دیگران فاصله نگیرید تا این زخم التیام یابد،دعا و راز و نیاز با خداوند روحتان را آرامش میبخشد. دست از دعا کردن بر ندارین.کسی دست نیاز رو به سوی شما دراز خواهد کرد ؛ دست او را رد نکنید. کمک به او آرامش بزرگی به دل شما خواهد داد، در مورد شغل تان نگران نباشید.چند نفری برای حمایت شما دست به کار خواهند شد. صبور باشید.مشکلات حل میشود؛ دست از تلاش برندار.تو گام هایت حالا استوارتر از همیشه است. استقامتی که زندگی به تو آموخت را به کار ببند و برای پیشرفت معطل نکن."



این دقیقا عین کلمات بود که رونویسی کردم.  اینو که خوندم چشام گرد شد "دعا و راز و نیاز با  خداوند روحتان را آرامش میبخشد. دست از دعا کردن بر ندارین."

بعدش رسیدم به اینجا که "در مورد شغل تان نگران نباشید."   اینو که خوندم دیگه واقعا شاخ داشتم در میاوردم. اما از جمله بعدش اصلا خوشم نیومد. "چند نفری برای حمایت شما دست به کار خواهند شد."  

آقا جون ؟ من نمیخوام کسی کمکم کنه. این جمله حس بدی بهم داد.

هی به خودم میگم : این یه نعمته که یه ادم ؛ کسایی رو داشته باشه که تو مشکلات حمایتش کنن و پشتش  باشن. ...

اما خب فایده ای نداره. یه حس ترحم از این جمله بهم منتقل میشه.

بقول مریم خواهر مژگان ، تو یه فال که قرار نیست همش به تو بچسبه. یکی از چندین جمله ای که میگه شااااااید به تو بچسبه ...


خلاصه ؛

امشب بازم دعا کردم. راستش ، به خودم که نمیتونم دروغ بگن. دعاهام دیگه با تمام وجووودم نیست. سطحی و سرسریه...شاید برای همون باشه که میگم دیگه شووقی برای بدست آوردن و رسیدن بهشون ندارم.


 


روز برفیه  و انگار جرف از هم جا دارم. باید یه شماره ای میزدم.  مثلا حالا شد 3 تا .  :-)))

4 ) یه سری نوشته ها تو دفتر های مختلف داشتم. یکیشون ؛ در واقع آخریش یکم ضایع است و خیلی خیلی خصوصی. چند سال پیش به این فک کردم که اگه بمیرم و اینا دست کسی بیفته و بخونه وووووو....

میخواستم "سر به نیستشون " کنم. نه که سطل آشغال هاااا. نه. دلم نمیومد. میخواستم به رودخونه بسپرم. یا کانال 4 متری ورودی شهر. اما نشد. امروز و فردا شد و همیشه دلهره با هام  بود . تا جندین روز قبل. احساس کردم تو کمدم طبقه لباس هام یه تغییراتی کرده . که از مامان که با عصبانیت پرسیدم ، احساس کردم از جواب طفره میره.هرچی بیشتر غر زدم اون ساکت تر شد. ... بشدت کلافه و عصبی بودم. به هر حال اگر هم دیده بود کاری از دستم بر نمیومد. کار از کار گذشته بود...

چند روز قبل ، اونا رو مرتب کردم. اون دفتر آخر رو ، 30-40 برگش رو پاره کردم و ریختم دور. . چقققققققققققققدر از این کار لدت بردم و حس خوبی داشتم. احساس سبکی و راحتی. ...


5) دیشب دایی کوچیکه شام اینجا بودن. سعید بهم گفت :  م؟؟؟  داره 95 تمووووم میشه ها . نمیخوای ماشین بخری؟؟؟

گفتم : من که گفتم 97. اونم آخر 97. منتهی به 98 .

گفت : چرا الان نمیخری ؟

گغتم : فعلا برنامه دارم.

گفت : اووووووووو. 97 .  من میخوام 97  خونه بخرم.

گفتم : به سلامتی. تو پولشو داری. باید پولش باشه.

سعید یه سال ازم کوچیکتره...


6) خیلی چیزای دیگه بود. یادم رفت چی میخواستم بگم...


7)خدایا ؟ لطفا کنارم باش. تنهام نذار. عاقبتم رو به خیر بگردان.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۹
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی