هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

4 شنبه سوری

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۵ ب.ظ

دوشنبه عصر بالا بودم . نسترن گفت بلاخره برنامه 4 شنبه سوری چی شد ؟ زنگ زدی به سارا و فلان.
دیدم بچه ها هم خیلی دلشون میخواد  این شد که همونجا به سارا زنگ زدم. پرسیدم برنامه ای دارن یا نه و ووو .
خلاصه اینکه برنام شد بریم خونه حاج خانوم  خونواده ما و اونا .
خب دیروز رفتیم خوراکی موراکی هم با خودمون بردیم.  ما  الویه درست کردیم و باگت و  دلستر و  اینا .  سارا اینا هم کلی چیس و پفک و تخمه با پوست و بی پوست و ماست موسیر وووو   و البته  سارا اینا وسایل 4 شنبه سوری .
مجید کلش  گرفت برامون  و سعید هم  آبشاری و  بالن و  زنبوری (؟؟؟) پروانه ای (؟؟؟)  نمیدونم از این چیزا  و ترقه هایی که میره تو آسمون رنگی میترکه  و  این چیزا .
خییییلی بهم خوش گذشت. سالها بود از رو آتیش نپریده بودم .  به ههمون خیلی خوش گذشت. فقط ترانه خیلی ترسیده بود. حتی بالا آورد از ترس.  8-10 تا پسره ترقه ترکونده بودن بچه ترسید حسابی.
این شد که 4 شنبه سوری خیلی قشنگی بود به لطف خدا .  بچه ها امروز میخواستن برن  رشت. مجید و نسترن. هرچی اصرار کردن نرفتم . گفتم خسته ام . حال ندارم . خداروشکر نرفتم .

اما اتفاق اصلی . 
...
فک نکنم فرصتش باشه . باید  فاکتور بزنم 2تا عصر بار بفرستیم  تنکابن. 
الان خوبم . آره عالیم بهتره  پست 4 شنبه صوری با لبخند و لذتش تموم شه. 
خدایا شکرت .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۲۵
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی