عشق
امروز وقتی رفتم خونه ، ترانه خواب بود. نسترن هم سه شنبه ها ف.ر.ما.ندا.ری.ه و دیر میاد. ماهم منتظرش موندیم تا 2.5 بیاد که ناهار بخوریم.
لباسم رو که در اوردم رفتم پیش ترانه دراز کشیدم. یکم هم خوابم میومد. یه ساعتی که گذشت ترانه بیدار شد و صدا زد عمه ؟ خودمو زدم به خواب.
گفت : عمه سلام.
همچنان خودمو زدم به خواب.
این بار همونجور که کنارم خوابیده بود داااد زد : عممممه ، سلام.
برگشتم نگاش کردم و گفتم : سلام عمه جون. خوبی عمه ؟؟؟
آروم گفت : عمه ، دوست دارم.
میدونی ؟ عشق ، یعنی همین. حال میکنم . کیفووووور میشم خیلی. لذت رو با تماااام وجودم حس میکنم.
این چیزی نیست که به همه بگه . یا از رو شیرین زبونیه دخترونه بگه ، یا برای لوس کردن خودش بگه و وووو...
واقعیه. واقعیه واقعی.
لااقل فعلا واقعیه. فعلا دوز و کلک یاد نگرفته. لوس بازی و این حرفا....
خدایا ؟ ممنونم و سپاسگزار.