آرزهای بی پایان
1) چهارشنبه ساعت 6.5 پرواز داریم. مشهد. امام رضا.
بعد از حدود 20 سال مسافرت نرفتن.
میریم مشهد. من و مامان . 2 تایی.
قبل از عید قرار بود بریم قشم. تقریبا رزرو هم کرده بودیم. نیمه اول اسفند . یهو همه چیز بهم خورد. اون تور کنسل شد.
و حالا مشهد .
تو تصوراتم همیشه یه جور دیگه باید میرفتم مشهد...
قطعا ، امام رضا خواسته که بریم.
شاید مامان...
همه چیز که نباید به دل من باشه.
میدونی ؟ حکایت اونه که یکی کفش اسکی خرید و دعا میکرد به درگاه خدا که برف بباره و بتونه اسکی کنه و
اون یکی کفشش پاره بود و دعا میکرد برف و بارون نیاد .
هردو به درگاه خدا دعا میکردن . خدا هم خدای هردو .
حالا حکایت ما شده.
تو اون نوشته ی ثبت موقت ( مخفی ) نوشته بودم که شاید " کلید اسراره" . اینکه پارسال اون زوج رفتن مشهد تو خرداد . و الان کمتر از یکسال خودم دارم میرم مشهد .
...
درست نمیدونم چه حسی دارم . اصلا حسی دارم یا نه ؟
مامان دیشب میگفت : برم ، با امام رضا خیلیییی حرف دارم خیلی.
سکوت کردم اولش. تو ذهنم خیلی چیزا گذشت. ترس از اینکه ناامید برگرده. ترس از اینکه ... ترس از اینکه ...
گفتم : بعضی وقتها آدم یه چیزایی میبینه که بعدش با خودش فک میکنه . همین جن وقته پیش یه کلیپ دیدم خارجی . دختره مثه پنجه آفتاب. اما دو تا دست نداشت و مادر و پدرش برای همین در نوزادی رهاش کرده بودن . یه خانوم سرپرستیشو به عهده گرفته بود.
این دختر زیباروی ، اینقدر زیبا پیانو میزد و میخوند که حد نداشت .
خب پس باید به خدا بگه جرا بهم دست ندادی ؟ اگه ما جای اون بودیم چی ؟ خدا رو شکر ،که خدا بهمون سلامتی داده. ...
...
مامان ؟ ما که از خدا طلب نداریم.
سکوت کرده بود و به حرفهام گوش میداد . احساس کردم آروم شد. حداقل از طلبش کم شد.
2) گاهی احساس دلتنگی میکنم . یا گاهی عصبی . بی علت . نمیدونم چرا .
3) سحر بهم زنگ زده بود صبح . آها . از خونه سحر اینا نگفتم . حالا بعد میگم .
سحر زنگ زده بود صبح. حرف زدیم ... گفت : کی میرین؟
گفتم : 4 شنبه .
گفت : من امام رضا رو خیلی دوست دارم. خیلی .
هرچی ازش خواستم بهم داده. شاید همون موقع نبوده. اما بالاخره بهم داده. من خیلی دوستش دارم.
وقتی مدرکم تو فیلیپین گیر بود من که از اینور رفتم فلیپین ، حمید با قطار رفت مشهد ، یه روزه . فقط بخاطر من . هنوز نیم ساعت نبود که تو حرم بود که من بهش زنگ زدم که حمید : نمیشه.
حمید میگه : تمام خستگی راه به جونم موند.
سحر میگفت : هرچند که بعدا کارم درست شد . اما حمید با امام رضا خوب نیست. میگه تازه رسیدم خسته . نذاشت یکم بگذره . تو همون حرم ..
سحر ادامه داد : اما ؛ من خیلی امام رضا رو دوست دارم . خیلی . راضیش میکنم بازم بریم مشهد. راضیش میکنم.
4) اول دبیرستان ؛ اولین و آخرین باری بود که رفتم مشهد . اونم با حاج خانوم . اونجا دعا کردم که دفعه بعد ، با مامان و بابام و مجید ، 4 تایی خونوادگی مشهد بریم.
...
نشد. هرگز نشد .
حالا بعده سالها ، دارم میرم مشهد. تو یه شرایط دیگه. دور از قول و قرارم با امام رضا.
اما به هر حال دارم میرم .
نمیدونم چیزی بخوام یا نه . نمیدونم. هیچی نمیدونم.
5) فردا تعطیله و نیستم که بخوام چیزی بنویسم. 4 شنبه صبح هم که نمیام . دیگه تا دوشنبه .به امید خدا .
البته قرار گذاشتیم 2 تایی با مامان ، اگه بهش خوش گذشته و دلش میخواد بیشتر بمونه ، به هیچ عنوان شک و تردید نکنه . بلیط رو تعویض میکنیم و 30 درصد ضررش رو هم تقبل کنیم.
مامان همیشه دلش میخواسته هر وقت مشهد میره 10 روزه باشه. اما ، خب میترسه که خسته شه و نتوونه. سالهاااااست که مسافرت نرفته.
از طرفی هم گویا 1 شنبه و 2شنبه به ولادت امام حسین و ابوالفضل میخوره. دلش میخواد اونجا بمونه تو ولادت ها .
قرار شد اگه یه کوچولو هم دلش خواست بمونه تردید نکنه. معلوم نیست دیگه کی مشهد بریم. پس تردید نکنه برای موندن .
اگه خواست بیشتر بمونیم تا شنبه ساعت 12 باید بلیطمون تعویض بشه و 30% جریمه . وگرنه بعد از اون 60% هست.
تا شنبه دیگه معلوم میشه چقد میمونیم. الان برای یکشنبه صبح ساعت 10.5 پرواز داریم.
تا ببنیم خدا چی میخواد .
6) با عمه صحبت میکردم یکم قبل تر . گفتم : عمه چی میخوای برات بیاریم.؟؟؟
فک کردم تعارف میکنه و میگه سلامتی . اما گفت :
یه معجزه. که خونه بخرم . به اسم خودم. مال خودم . آرزوی منه .
خیلی جا خوردم. خیلی خیلی خیلی زیاد.
جا خوردم . ناراحت شدم . .... نمیدونم چه جوری حسم رو بیان کنم .
قفل شدم . نمیدونستم چی بگم.
گفتم : عمه ان شاأاله که خونه هم میخری . عمو رو راضی کنه خونه پدری رو بفروشین. اگه بفروشین به راحتی یه خونه میخرین. چرا عمو قبول نمیکنه وو...
...
...
..
...
بهش گفتم : مشهد که برم تو حرم بهت زنگ میزنم. گوشی رو میگیرم سمت اما رضا ، هرچی خواستی بهش بگو . اصلا اینا رو خودت بهش بگو .
..
...
آدم ها به آرزوهاشونه که زنده ان. آرزوهای بی پایان آدم ها . یکی پس از دیگری .
آرزوهان ؛ که انگیزه زندگین .
اون روز خاله نسترن میگفت : سن قشنگی هستین. پر از آرزوهای قشنگ.
...
...
گفتم : یعنی شما ها دیگه آرزو ندارین ؟ ؟
گفت : چرا . داریم. اما همه ی آرزوهامون مربوط به بچه هامونه. هیچ آرزویی برای خودمون نداریم دیگه.
8) امام رضا ؟ ما داریم میایم.
9) خدایا ؟ میخوام خوب باشم. خیلی خوب. خودت و خودم و مامانم ، ازم راضی باشین.
خدایا ؟ کمکم کن دوست داشته باشم.