هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

هیپنوتراپی

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۵ ب.ظ

 خب لاز م به گفتن نیست که من چقد به هیپنوتیزم و هیپنوتراپی علاقه دارم. دو سال پیش خیلی میخوندم در موردش . .. ؛خودهیپنوتراپی وووو...

 بعدش ولش کردم. قضیه ی هیپنوتیزم و هیپنوتراپی و متعلقاتش  ، درست مثه داستانه هکه برام. با این تفاوت که به نظرم هیپنوتراپی  و هیپنوتیزم  آسونتره ...

خلاصه...

تو این چن روزی که دوباره شروع کردم آسه آسه رو ذهن کار کنم  به چرخی مجدد به مطالب  هیپنوتیزم و اینا زدم. 

ناگفته نمونه که نسترن بازم مثه داستان هک  منو دعوا میکنه سر این مسایل.

دیروز نسترن ناهار اینجا بود. همینجور موندن تا شب . ماکارونی سبزیجات درست کرد و منتظر موندیم تا مجید بیاد . ساعت ۸ بود که ترانه رو خوابوند. برق های پذیرایی رو کم کردیم و نیمه خاموش که بچه بیدار نشه. و خب به تبع یه سکوت. حدود ۸.۵ بود که مامان هم رفت سراغ نماز . گفتم نسترن؟؟؟  بیا دراز بکش هیپنوتیزمت کنم.  اولش مقاومت کرد و دعوا کرد منو .

بعدش راضی کردم که دراز بکش ببین اصلا میشه یا نه .

گفت : نه . تو از من سو استفاده میکنی. بعدش یه چیزایی از من میخوای .

حسابی خندم گرفت. گفتم دیوونه این دیگه.

بابا  . من اگه میگم هینوتیزمت کنم که قرار نیست که هینوتیزمه فوق حرفه ای بلد باشم که و... 

گفت ؛ دست کم بگیرمت ناراحت میشی بالا بگیرمت میگی اینجور.

خندیدم و گفتم :  حد نرمال.  متعادل.  اونی که تو میگی هینوتیزم فوق حرفه ای .

اقا خلاصه .

همونجور  رو فرش دراز کشید.   سعی کردم هینوتیزمش کنم. چشماشو بست .

سعی کردم عضلاتش رو شل کنه و تمرکز کنه رو عضلاتشو  سبکیش.

تو شوخی و جدی سعی کردم با کف دستم  انرزی رو منتقل کنم بهش.

 یه ۵ دقیقه ای طول کشید ...

راستش برای خودم هم جدی نبود . همش میخواستم تو انتقال جملات به مسخره بازی بزنم . اما جلوی خودم و گرفتم .

نسترن اینا ؤ تو بعضی چیزا مثه هک و هینوتیزم منو خیلی جدی میگیرن و ازم میترسن گاهی... درواقع از قدرتم تو این مسایل..

اما اعتراف میکنم با همه علاقه ای که دارم تو متبحر بودن این چیزا ، اما هرگز  حرفه ای نبودم. ...

اما  این داستان.

نسترن بعده ۵ دقیقه که با خنده چشمشو باز کرد اعتراف کرد که واقعا اثر داشته و عضلاتش کاملا شل بود و بدنش سبک شده و داشته به خواب می رفته.

...

خب منم باور کردم که اگه بخوام وممارست کنم به خوبی از پسش بر میام. من این داستان رو جدی نگرفته بودم. سر نسترن ادامه که میدادم  به مزخرفات و مسخره بازی میکشنودم. مثلا اینکه از این به بعد من هر چی مگیم نسترن باید بگه چششششششم .ووو...

اما نگفتم. 

میدونی برای خودم هم بین شوخی و جدی بود.

در عین اینکه تمایل داشتم به مشخره بازی بگشونم اما  در عین حال سعمیو میکردم  که انرزی رو از کف دستمام منتقل کنم بهش.


الان که فک میکنم چرا خودم دچارا ین دوگانگی بودم ؟؟؟

شاید فک نمیکردم که نسترن خودش رو در اختیارم بذاره...

نمیدونم...

 به هرحال تجربه ی جالبی بود برای خودم.




پ. ن )  امروز جمعه اس. فک کنم اولین پستیه که از لپ تاپ تازه ، تو خونه  میذارم.  هنوز اینترنت نگرفتم خودم.


پ.ن ۲ ) میدونی ؟  یه چیزی تو زندگی انگار گم کردم . یه استرس . یه دل نگرونی . یه ...

نمیدونم دنبال چی ام.  کار ؟ پول ؟ اعتبار ؟ عشق ؟ ...

احساس یه خلا .



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۱۳
مریم م.م

نظرات  (۱)

۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۳ رامین رزاقی
جالب بود ، لب تاپ تازه هم مبارک
پاسخ:
ممنون.  :-))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی