هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

کارت اهدام رو پریینت گرفتم و گذاشتم تو کیفم.   

چند ساله که منتظرم برسه دره خونه . اما نیومد.  تیر94   پر کرده بودم و  اون موقع اونجا نوشته بود نهایتا تا 6 ماه میرسه. 

اما هرچی موندم و از سایت و رمز و پسوورد  پیگیر شدم  نتیجه نداد.

2 روزه پیش حرف شد تو خونه ... نسترن گفت اگه اعضام بدرد میخوره بعد مرگم بدین...

منم گفتم منم همنیطور.  گفتم : من 3-4 ساله پیش فرمش رو پر کردم و " کارت اهدا " دارم.   نسترن 4 شاخ موند

اه محید اومد باید ببندم فعلاو ...


...........................

مجید زود رفت .

آره میگفتم. مامان با تعجب گفت : الکی نگو .

نسترن اما بیشتر از همه تعجب کرده بود . 

گفتم قضیه مربوط به الان نیس که. 3-4 ساله پیشه . همش هم استرس داشتم کارتم دم در خونه که میاد به دست مامان نرسه. البته هنوزه که هنوزه کارتش نیومده.  موقتش تو سایت هس. چن بار هم پیگیری کردم...

( تو وبلاگ قبلیم چن تا پست در مورد همین نوشته بودم همون زمان. و البته در مورد  استرسم برای اینکه  دم دره خونه  کارت رو به مامان ندن و دسته مامان ندن و   همینطور در مورد حس و حالم  و  انگیزم از این کار... )


به هرحال  نسترن  ری اکشن خاصی داشت نسبت به موضوع. متعجبی که  از فرسنگ ها میشد دید و فهمید.

 خلاصه همین موضوع باعث شد که امروز برم و
پیگیر شم.

دیدم آوه  اصلا سیستم عوض شده و به پسووردم جواب نمیده.  رمز رو  طبق گفتشون بازیابی کردم و کارت رو چاپ گرفتم.  دیگه دم دره خونه هم نمیارن  تحویل بدن .  هرکی خودش باید بره  با کارت ملی و شناستامه و  کارتموقت اهدا ،  به شعب منتخب بانک ملی  تا کارت اصلی رو بگیره.

 مجید که اومد ؛ کیف پولم رو باز کردم و گفتم : ایناها . اینو میگفتم هااا. چهرهش جور خاصی شد و بعدش گفت : بذار به مامان بگم ...

گفتم : ماله الان نیس که بابا. کارت رو در اوردم و اون قسمتی که نوشته بود دوست عزیز  خانوم فلانی ...     فلان  و    شما در تاریخ  91.4.12 فرم  پر کردید و ...   رو بهش نشون دادم. گفتم سال 91 هست.  منتها ، الان پرینت موقت رو گرفتم. اصلش رو باید رفت شعب منتخب بانک ملی گرفت....


خدیاا؟؟ شکرت . دوسسسسسسسسسست دارم زیاد. خیلی خیلی زیاد.

خدایا؟؟  میدونم خیلی وقته دیگه اخر حرفام  ازت اسمی نمیبرم. حواسم بوده. اما دلم نبوده . میدونی . ؟ عادت به تظاهر هم ندارم.

اما الان بعد مدتها دوباره  حسااااااااااااااابی دلتنگت شدم و دلم خواست بهت بگم که  دوست دارم و چققققققققققققدر زیاد دوست دارم و خوبی و مهربون.

همیشه هم بودی. اما من بد شدم. سختی ها بهم فشار آورد و از چشم شما دیدم.

خدایا؟/ ممنونم که هستی.  میدونم همیشه حواست بهم هست که من هستم.

کمک کن مثه قبل شاکر و لایق نعمت های بی پایانت باشم.

کمکم کن ؛ خووب باشم . شاد باشم و موفق و سلامت در کنار عزیزانم. و

 و

کمکم کن بهترین انتخاب ها رو داشته باشم و در مسیر درست گام بردارم.







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مریم م.م

این هفته همش درگیر بودیم. خاله اعظم (ع)  فوت شد. 2 ماه بمیارستان بود...


دلم گرفته . نه برای اون.  برای خودم .




روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد


مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ


جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد


روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت


وحشی بافقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۲
مریم م.م

نمیدونم چرا هربار که رزومه میقرستم غم عجیبی رو با تمام وجوودم حس میکنم.؟؟

نمیدونم  غم  ناکامیمه و موفق نبودنم تو رشتم  اونجوری که دلم میخواد ؟؟؟

یا از اینکه باید از مدیرعاملی شرکت و ... بیام پایین و زیر دست یکی دیگه کار کنم ؟؟؟؟ و  یا

ویا  دور شدن از خونه و خوتواده و شهرم  برای درامدی معمول.


نمیدونم کدومشه . اما وقت فرستادن رزومه  دلم بدجوری میگره و غم رو با تمام وجوودم حس میکنم ...

امروز برای بدترین موقعیت شغلی رزومه دادم.  کارشناس فروش.  اما چیزی که  بود  یا  دامپزشک میخواست  یا ارشد رشته منو .

برای همین تونستم خودمو راضی کنم. یعنی راستش رو بخوای  بیشتر  برام حالت  امتحان و بازی شده که کیا زنگ میزنن و مزنشو  چیه ؟؟؟

با همه این حرفها ، یه چیزی رو با تمام وجوددم میدونم.   " من باید برم"   . باید برم تا بتونم استقلال خودم رو بدست بیارم.  نیازه.

حتی برای مدت کوتاه . حتی برای تست کردن یه شیوه جدیده زندگی ...

منی که با تمام وجودم به شهر و حونوائدم  وابسته بودم تو این چند سال اخیر میدونم که باید برم.  از اینجا موندن هیچی عایدم نمیشه ...

دیگه یه مدته که مامان رو هم به خوبی قانع کردم که  باید برم. و اگه یه موقعیت  متوسط هم پیدا بشه میرم.   اونم دیگه الان  رضایت داره و  موافقه.

گاهی میگه منم میام باهات هرجا بری.  هه.

اما من میگم تو کجا میای؟؟  من میرم دنبال کار. تو بمون تو خونه و زندگی و شهرت. پیش بچه ها و نوهات. 

...

به هر جال که فعلا موقعیت نشده ...


عاصف گذاشتم که شاد بشم .  داره  میخونه : 

الهی هر کی هر جا ،

نذری داره قبول شه

چشم انتظار نباشه

موی سرش سپید شه .

...


.................................................................

یادم رفت بگم   تو میلم شمردم 15 تا  تا به حال رزومه دادم تو این 2 سال اخیر.

قبلا فقط برای  پست های مدیریتی و ریاستی   رزومه میدادم. اما ، امروز ،  بدجوری تنزل دادم خودمو.  عججججیب.  

کارشناس فروش چی بود اخه.  ؟؟؟   گول خوردم یه لحظه.  شاید یه  دامپزشک و ارشد فلان  رو  صفر کیلومتر میخوان...

به هرحال. اشکالی نداره. حالا دادم دیگه. قرار نیس که برم حتما... اما خب همین که رزومه دادم برای چنین جایی  خودمو رو پایین کشیدم...

مهم نیس بابا .  حالا انگار بگو اینترنشنالم... والله...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۶
مریم م.م

میدونی ، هیچ وقت  هوا ، ابری نمیونه برای همیشه. 

بالاخره ، آفتاب میشه و گرم .


زندگی منم همینه. بالاخره این ابرها کنار میره و یه آفتاب قشنگ درمیاد.


همین .

میدونی ؟ جال نوشتن ندارم. تو بلاگفا که بودم چقد مینوشتم. اونم با جزییات.  وقت و حوصلش بود . ..


...................


اینم راز آهنگی که  این روزا باهاش حال میکنم :


دلربا، دلنشین، شیرین ادا، نازنین
به کجا رفتی بیا تب و تابم را ببین ...
چه شبی دارم تنها تنهایی و تنهایی
گره از گیسو بگشا تا ز سحر در بگشایی ...
بهار اومد که گلها رنگ و وارنگه جونم
دیدن یار سر چشمه قشنگه جونم ...
بچینم گلی بیارم در سرایت جونم
ببینم رویتریزم در پیش پایت جونم ...
گل نارم گل نارم غم تو بر دل دارم
نفسی بنشین یارا من تشنه دیدارم ...
گل به گیسویت بستی ما را پریشان داری
به پریشانی شادم گر تو روا میداری ...
بهار اومد که گلها رنگ و وارنگه جونم
دیدن یار سر چشمه قشنگه جونم ...
بچینم گلی بیارم در سرایت جونم
ببینم رویتریزم در پیش پایت جونم ...
دلربا، دلنشین، شیرین ادا، نازنین
به کجا رفتی بیا تب و تابم را ببین ...
چه شبی دارم تنها تنهایی و تنهایی
گره از گیسو بگشا تا ز سحر در بگشایی ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۹
مریم م.م
1)  امروز شنبه اس.  یه فال خووب  ، حال آدمو خووب میکنه. هرچند که امروز بدجور  منتظر پاچه گیریم و یکم نمیدونم چرا قاطی.
برای اولین بار  Pmc گفت :   تصمیم گرفتی آرزوهات رو  به فراموشی بسپاری. کار غلطیه نکن... و جمله آخرش اینکه تمام رنج ها و غم و عصه هات به زودی جاشون رو به شادیهای  دایمی میده .
شادی های دایمی و همیشگی.
 
مگه داریم؟؟ مگه میشه ؟؟   حتما داریم. حتما میشه. اگه خدا بخواد نشد وجود نداره.

2) صبح 6 پاشدم واسه مامان کیک درست کنم بره خونه خاله اینا...

3) دیشب دایی اینا بودن . مجید جلوی منو مامان میگه :  آره. نسترن کلوجه محلی درست میکنه چقد خوشمزه.  درصورتی که مامان حمیرش رو میگیره و من و نسترن  فقط  توش گردو میذاریم و مخلفات... بعد فک کن مجید جلوی منو مامان  همچین حرفی میزنه. نسترن هم تایید ش میکنه. میگه براتون عید میارم زندایی...  یعنی میگم نسترن هیچی نگفت  مامان درست  میکنه نه من.   یا مثلا نگفت  باهم درست میکنیم...
من اگه بودم... در مورد این مطالب قبلا تو وبلاگ قبلی یه سری ماجرا نوشتم. که مثلا دوستام اومده بودن و گفتم فلان رو نسترن درست کرده... درصورتی که خودم درست کرده بودم و به چیزایی رو باهم درست کرده بودیم...
...
خلاصه  تصمیم گرفتم  فلش رو پاک کنم ( دستورش روی فلش مامان هست ) . تا ببینم  نسترن خانووم چه جوری  عید میخواد  کلوچه بپزه. 
دستورش رو  تو دفترم نوشتم. اما نسترن همش فک میکنه هنوز رو کاعذ نیاوردم. برای همین  میخوام فلش رو پاک کنم. مثلا اشتباه شده و این حرفا .
بعدش نسترن خانوووم برای شوهرش ( برادر محترم من )  کلوچه بپزه. ها ها ها . مسخره ها.
من میگم یعنی جلوی چشم منو مامان هم شرم نکردن؟؟؟  مجید گفت و  نسترن هم  به راحتی تایید کرد و گفت زنداییی براتون میارم؟؟؟
  بذار ببره.
 
من اون موقع دسشویی رفته بودم و نشنیدم. وگرنه شاید ، شاااااید چیزی میگفتم.   اما فک نکنم . من این کاره نیستم.  بعدشم  بعضی مواقع  اینقد آدم  شوک میشه و  تو پرورووی طرف مقابل میمونه که ، اگه حرفزن هم باشه لال میشه  از شوک و تعجب.


حالا منتظرم تو یه فرصت به مجید بگم : شنیدم نسترن کلوچه  محلی درست میکنه به چه خوشمزگی . بگو برا ما هم بپزه...

گاهی آدم واقعا حرصش در میاد.
قبلا هم گفتم . نسترن آدم قدرشناشی نیس زیاد.  مثلا من یا مامان  ، نسسترن برامون چیزی بخره ، هرکی بگه قشنگه  ، فووری میگیم  نسترن خریده ... اما نسترن اینجوری نیست.   مامان کفش خریده بود 200 هزار تومن براش. یعنی یه کفش گرون .  به نسترن که گفتن قشنگه . گفت . مرسی.
کجا خزیدی .  ؟؟؟  فلان جا .
یعنی یه کلام دهن باز نمیکنه بگه  مادرشوهرم برام خریده.
یا مادرشوهرم درست کرده ...
 یا  از مادرشوهرم این کارو  این روش رو یاد گرفتم.

اصلا و ابدا.
نمیدونم چرا.

بگذریم باابا....


4) منتظر  اتفاقات خوش همیشگی و پایدار هستم. دایمی ان شاءالله به زودی. زوده زود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۰
مریم م.م

امروز  حالم بدتر از بد بود.

ساعت حدود 4 بود که ماشین تازشون رو اوردن خونه. اسپرتج مشکی.

دلم ماشینه رو نمیخواست . اما دلم به وسعت تمام دنیا و ادماش ؛  برای خودم سوخت . برای منی که حنی عرضه ندارم خرج خودم رو بکشم.

منی که از زندگی و عمرم  حاصلی نچیدم. 

دلم برای خودم سوخت که روزها میان و میرن ،  سال نو میشه و  دوباره یه سال نوی تازه ،  اما ، من ،  هیچی تو کارنامه ام  ندارم  که به خودم بگم : 

هی ؟؟؟؟؟   سال فلان ، فلان کار رو کردی . فلان پله رو رفتی بالا  ،  فلان اتفاق خوب افتاد تو زندگیت ... پس سال خوبی بود و پر بار  به لطف خدا...

چندین ساله که این داره تکرار میشه و من بی حاصل ........

اوووف . یه بغضه سنگین داره گلوم رو فشار میده الان .


این وسط از نگاه مردم و گاهی ترحمهاشون هم خسته شدم . حسابی تو فشارم و دارم اذیت میشم. اما هیییییییییییییییییییییییچ کاری ازم بر نمیاد .

و خدایی که  منو نمیخواد و منی که تا چند وقت پیش با تمام وجود میخواستمش دیگه میلی بهش ندارم. ...


میدونی ؟؟؟ شاید قطعا  قبلا هم نوشتم در موردش. آدمی که بدبخته و مثلا فقیر ،  از زور  فقارت  میره دزدی میکنه .... بعدش تبدیل به یه آدم بد میشه... یه آدمی که دنیاش رو از دست داده.  این آدم بد ، هم دنیاش رو از دست داده و هم آخرتش رو .

من میگم شرایط روی خوب و بد بودن آدما خیلی تاثیر داره. صبر و تحمل آدمها حدی داره.  میدونم که خدا میدونه آستانه صبر و تحمل هر کسی رو ... اما وقتی نخواد نمیخواد دیگه. زورکی که نمیشه.

من هم از این قائده مستثنی نیستم. یه چند سالی با تمام وجود رفتم بسوی خدا. منکرش نمیشم که لذتش رو هم با تمام وجودم چشیدم. چند باری  اینقد اووج گرفتم که ...  بعد اون هی از خدا خواستم  هی خواستم. هیچی بهم نداد. هیچکدوم رو بهم نداد. خواستم بازم ازش . دعا کردم نذر کردم ذکر گفتم.  نخواست و نداد .    بهش گفتم :  خدایا ؟ یه جایزه کوچولو بهم بده لااقل . بذار زده نشم. بذار تشویق شم بمونم.  اما اون نخواست. محلم نداد. شاید امتحان بود.  من رفوزه شدم. دیگه تحمل نکردم. کاسه صبرم لبریز شد. تو امتحانش شکست خوردم. و 

و الان شدم همون آدمی که  نه دنیا رو داره و نه اخرت رو.   هم دنیام رو ازدست دادم و هم آخرتم رو .

یه روزی ، یه روزگاری خودم رو لایق بهترین ها میدونستم.  اما ؛ الان ؛ 

اما الان  دیگه خودمو لایق هیچی نمیدونم. میدونم آدم بدیم که هم به دنیاش گند زده و هم آخرتش...


این روزگار بد کرده با قلبم / کم بوده از این زندگی سهمم

دلیل میبافم برای عشق / برای چیزی که نمی فهمم



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۲
مریم م.م

1)  

دلم یه ماشین کروک  میخوااد.  یه 206 حتی . یه 206 سفارشی کارخونه  برای کروک...

آبی باشه.  اسم  اون آبی پررنگ های  ماشین چی میشه؟؟؟  از اون ابی ها ...

 یکم قبل تر ها میگفتم  دیگه سنم از کروک گذشته. کروک مال جوووناس . زیر 30 سال. 

اما امروز بشدت  دلم  کروک میخواد. خیلی خیلی زیاد. 

دیگه حتی  سن هم برام مهم نیست.

دلم یه کروک آبیه خوشگل میخواد.

هعی.

شسیبلاتنمکگگکمنتالبیسشسصیبلقاعنخحج


2)

بهار از دست های من پر زد و رفت

گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم

ای شکوفه توی این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه




میدونی؟  همش با خودم میگم بسه دختر. چقد منفی بافی. بسه دیگه .
اما ؛ یه مدت  رو مثبت اندیشی  و  تکنولوژی فکر و اینا هم کار کردم.  نتیجه ای ندیدم ازش. 
دیگه ازم بر نمیاد.
وقتی ادم چشماش واقعیت رو میبینه  ؛ نمیتونه با "خیال پردازی "  به جایی برسه.

کاش خدای منم  ؛ مثه خدای بقیه کمک میکرد.  خدای من ؛  همون خدای اوناست. اما ، انگار منو دوس نداره.
میدونی ؟؟؟
چیزایی هست به اسم "بخت "؛ "  اقبال"  ،  "شانس " ؛  "قسمت"  ؛ 
خدا به بعضی ها داده و به بعضی ها نداده.  خودش تو قران گفته  :به هرکی دلش خواسته داده. و هرکی نخواسته نداده.  ( آیه اش تو وبلاگ قبلیم هست  ، الان یادم نیست کدوم ایه بود. اما دقیقا همین جملات بود بطور مستقیم.) .
میدونی؟؟
اینا ربطی نداره خداپرست باشه و نباشه .
ربطی نداره  نماز بخونی و نخونی.
ربطی نداره اصلا آدم ، انسان خوبی باشی و نباشی.
بطی نداره  زیبا باشی و یا زشت باشی.
ربطی نداره ...
"بخت "باید بلند باشه.  " پیشونی" نوشتت باید خوب باشه.   در نهایت باید خدا ، یارت باشه و دوستت داشته باشه.  و
و
و انگار ؛ خدای من ، منو  نمیخواد.
هدی اصلا زیبا نیست یا معمولی...
نسترن هرگز به عمرش نماز نخونده...
...
...
 
میدونی ؟؟  حالم  از خودم و اینهمه  ناامیدی بهم میخوره. از این همه  "ناامیدی " و  افسردگی  خودم  عق میزنم.

از اون گوشه ی دنیا ، به این گوشه رسیدم
نگین دنیا قشنگه ، قشنگیشو ندیدم
هنوز غم تو وجودم ، عذابه سینه سوزه
نگین گریه رو بس کن ، نگین دنیا دو روزه



هنوز روی درختها فقط جای کلاغه  گلها پرپرن ای وای یه دیوونه تو باغه

دلم یه گوله آتیش تنم کورۀ داغه   ولی تو همه دنیا دریغ از یک چراغه



از اون گوشۀ دنیا به این گوشه رسیدم / نگین دنیا قشنگه قشنگیشو ندیدم

هنوز غم تو وجودم عذاب سینه سوزه  /  نگین گریه رو بس کن نگین دنیا دو روزه



کدوم نالۀ شبگیر   ؛ کدوم ورد شبونه؛  کدوم طلسم و جادو دعای عاشقونه

از این گوشۀ دنیا به اون گوشۀ دنیا منو به آشیونه به یارم میرسونه




کدوم جاده کدوم راه کدوم اشک و کدوم آه/  کدوم ابر و کدوم اوج کدوم موج و کدوم ماه


از این گوشۀ دنیا به اون گوشۀ دنیا منو به آشیونه به یارم میرسونه



هنوز قافلۀ عشق به منزل نرسیده غریقیم و صدامون به ساحل نرسیده


هنوز اشکه تو چشمام نگام خیره به راهه نه آفتاب و نه مهتاب چقدر دنیا سیاهه



3)  یه آهنگ شاد  هایده داره میخونه. سعی میکنم باهاش تغییر وضعیت بدم.
اوه  . الان یادم اومد.  بهمن ماه.  ماه تولد  دوست خوب وبلاگ قبلی .  "پارسای آب خووب " . تولدش بهمن ماست.  تولدش مبارک.

میدونی ؟ خداروشکر  دیگه کسی منو نمیخونه. خداروشکر دیگه اونجا نیستم.










۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مریم م.م
میدونی ،  رسیدن  "سررسید های 1395  شررکت  "  و توزیع اشون  بین همکارا ،   نشون از  نزدیک شدن سال نو  و  هفته های پایانی سال رو میده.
سالی که  باز هم توش کاری نکردم و  حاصلی ازش نچیدم. 
سالی که  دست خالی تر و  ناامید تر و البته پیر تز از هرسال دیگه ای ام .
سالی که در اون خدا ، با من یار نبود .
آره .
جیزی تا پایان سال 1394 نمونده. و  من
و
من ، مثله  کسی ام  که تو یه مرداب گیر کرده و سالهاست داره دست و پا میزنه. دست و پای بیثمر .  و  سخت تر و  رنج اور  تر از همه اینه که  تو این مرداب گیر کرده باشی و شاهد  رفتن و  به مقصد رسیدن ها  و پیروزی های مکرر  هم دوره ای هات  و  دوره های بعد از خودت باشی و    تو ،   تو با همهی تلاشت ...  نتونی  از اون مرداب و باتلاق رها شی.
این وسط گاهی آرزو میکنی حالا که نمیتونی رهاشی  و  جلو بری  ، کاش ،
کاش حداقل ، تا ته  غرق میشدی و  اونطوری به ارامش میرسیدی.
حتی امید رهای از  این باتلاق هم دیگه ، ثمری نداره وقتی بدونی که  دیگه برای رفتن و رسیدن خیلی دیره.  مثه کسی که  ، اونقققققققققققققدر  دیر به خط پایان برسه که ،  نه تنها   همه از خط پایان رد شده باشن  بلکه  کلا بساط مسابقه  جمع شده باشه و  ساعت ها از اون گذشته باشه و  دیگه کسی اون دور  بر نباشه و  اثری از مسابقه هم نیاشه و همه رفته باشن... 
اون رسیدن ، چیزی جز یاس مضاعف نداره ...

خدایا؟  من نمیدونم دیگه چه جوری باید ازت کمک بخوام. 
خدایا؟ هستی ؟ منو میبنی؟/؟ 
پس چرا کمکم نمیکمی؟؟؟ چرا  اینجوری تحقیرم کردی؟؟؟؟
بسم نیست هنوز؟؟؟
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۰
مریم م.م


1)  امتحاناتم تموم شد و امروز بعد از 2 هفته اومدم مغازه. ..


2) امتحاناتم نمرات بالای 18 داره فغلا. یه چن تا هم 20...


 3) حس خوبی ندارم. همون حس همیشگی . ناامیدی از زندگی و خستگی ...


4)  خواب دیده بودم. با مامان بودم.  میخواستم  دوباره از مدریسه بخونم... بچه ها داشتن امتحان میدادن... مامان با مسئولین مدرسه صحبت میکرد که  فوق لیسانسه. دوباره میخواد درس بخونهه و  این حرفا...  یه اقایی بود که اونم یه کاره ای بود تو مدرسه. تو راهروی مدرسه وقتی که بعضی بجه ها ورقشونو دادن  اون رفت رو تک صندلی خالی شده نشست و  شروع کرد به سیب پوست کندن. جلوی من بود. و من منظر بودم که امتحان بچه های مدرسه تموم شه. مامان هم با مرافب ها  حرف میزد. ... این آقا بهم یه سیب درسته تعارف کرد. تا بیام بگم نمیخوام .ممنون  ،  اون ادامه داد: " بیا. بیا اینو بگیر و  بده به یه مستحق. ان شاأالله مشکلت حل میشه." یه سیب سفید ( همون زرد) بود.  تعجب کردم از حرفش. من که حرفی نزده بود... 

از اون روز تا حالا دنبال یه فقیر میشگتم تو خیابون که بهش سسیب بدم .  انگار که فقرای شهر از اون روز  ته کشیده بودن.  امروز  مه میومدم  7-8 تا سیب داشتم  برای خودم میاوردم سر کار .  یهو یه زنی رو دیدم که رو ویلچر نشسته بود و یه پاش قطغ شده بود . احساسم اینه که از قند بود... از ش رد شدم  و دوباره برگشتم و یکی از بهترین و قشنگترین سیب ها مو بهش دادم. به امید اینکه  ان شا ءالله مشکلم و مشکلاتم حل شه و  دلم شاد شه و روحم آرام.



5) کمتر مینویسم . اما با خودم  زیادتر حرف میزنم...  من یه ناکامم. تو کار ، زندگی ،  تحصیلات ؛ عشق ...

 و  ای دریغ از من اگر کامی نگیرم از روزگار .

میدونی ؟

دلم میخواد  دیگه نماز نخونم.  دلم با خدا نیست.  این نماز ی هم که میخونم در واقع نماز نیست. 2-3 خط در میون ،  بی تمرکز  و... 

یه رفع مسدولینه.  قبلا هم نوشتم شاید...

با خودم خیلی صخبت میکنم که دیگه با خدا کاری نداشته باشم . همونجوری که اون با من کاری نداره و  خوار و خفیفم کرده و سرشکسته... اما هرچی 2  2 تا  4 تا میکنم  نمیشه.  بی "اون"  به پوچی  کامل میرسم.  بهش احتیاج دارم  نمیتونم رهاش کنم. حتی همین 2-3 خط در میون هم  خوبه.  بدون  " اون"  نمیتونم. 

گاهی میگم  چندین ساله که خودم رو به یه نخ باریک از امید وصل کردم.  درسته مثه کسی که از یه پرتگاه اویزونه و  وفقط خودش رو با  نخ نازک مدتها نگه داشته.

به خودم میگم بذار این  نخ نازک رو  خودم پاره کنم و بیقتم پایین . بهتره.  خسته شدم از آویزوون موندن و  انتظار و امید نجات ورهایی. بذار  خودم پاره کنم این رشته نازک رو  و بیفتم پایین و راحت شم.  بهتر از معلق موندنه...


نمیدونم  خدای من کجاست ؟؟

"به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو"


بس نیست؟ خسته ام دیگه.

منو به حال من رها نکن
تو هم به مرز این جنون برس
اگه هنوزم عاشق منی
خودت به داد هر دومون برس

من از تصور نبودنت
رو شونه ی تو گریه میکنم
منی که دل بریدم از همه
ببین برای تو چه میکنم

تمام عمر رد شدم ازت ببین کجا شدم اسیر تو
به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو
به حد مرگ میپرستم ولی برای عشق تو کمه
خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه

منو به حال من رها نکن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۶
مریم م.م