هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

از خدا بشدت دور شدم. شاید روزی یه وعده نماز بخونم. دیگه نه. یا نیستم یا ...
بد جوری دوووور شدم.
امشب با خودم فکر کردم تنها راه چاره ام خداست. تنها دوای دردم خداست. باید دوباره بهش نزدیک شم. بادی خودم رو بندازم در اغوشش.
باید باهاش آروم بگیرم.
باید دردهام , تنهاییام , ناکامی هام , شکست هام ,  استرس ها و دلتنگی هام رو با حظور گرمش پر کنم.
باید بهش نزدیک شم.
خدایا؟ کمکم کن.
خدایا؟ رهام نکن لطفا.
منو به حال خودم وامگذار.
خدایا؟ دوستم داشته باش و جلوی دوست و دشمن  روسفید و سر بلندم  کن.

خدایا؟ شکرت . سپاسگزارم برای تمام داشته هام که بی منت بهم عطا کردی. سپاسگذارم.
کمک کن لایق و شاکر نعمت های بی پایانت باشم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مریم م.م

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

451 غزل شماره 451
غزل شماره 451

تعبیر :

روزگار با تو یار شده و همه چیز بر وفق مرادت پیش خواهد رفت. طمئن باش اگر مانعی سر راهت باشد فقط خداست که دست تو را می گیرد. اگر همیشه در مقابل خدا بر خاک بیافتی در عی خطر خداوند تو را نجات می بخشدو یک لحظه ارامش خاطر و راحتی را با یک دنیا زر و سیم عوض نمی کنی. برای رسیدن به مرادت تلاش کن و نذر خویش را ادا فرما.



........................................................................................................

قسمتی از تعبیر در

http://hafezdivan.blogpars.com

"...

درطالع شما  شادمانی و خرسندی و بهروزی فراوان دیده میشود . به شرط انکه به خدا توکل کنی و نیازمندان را از یاد نبری .

..."


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۳
مریم م.م

مامان لیمو خریده بود. نفری به لیمو پوست کندم . پوست داخلی هم گرفتم و دونه دونه تو ظرف چیدم. یه سیب هم پوست گرفتم و از وسط نصف کردم و تو بشقاب گذاشتم.

مامان که مال خودشو گرفتو خورد گفت : ممنون . ان شاءالله خدا دوستت داشته باشه . خیر ببینی.



آره مامان گفت .

 " انشاءالله خدا دوستم داشته باشه ".  

؟؟؟؟

یعنی معتقده خدا دوستم نداره؟


چه دعای متفاوتی بود از زبون مامان.

دلم گرفت.


خدایا؟؟؟؟؟؟ دوستم نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آره . انگار نداری. همه نشووونه های زندگی من , همه جفت زدن ها و   تک اوردنهانم   , همینو میگه.  اینقد که مادرم  این مدلی دعام میکنه.


خدایا؟  دلگیرم  و دلتنگ.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۳
مریم م.م
نسترن به شدت سرما خورده. 5 شنبه و جمعه به درخواست نسترن شب رفتم بالا و شب بیداری ترانه مال من بود. دلم برای برادرم میسوخت طفلی بی خواب بود...
شنبه گفتن نیازی نیس. تا دیشب. دیروز از ظهر همین جور گرفتارشون بودم. تا شب. بازم نسترن حالش بد بود.
گاهی فک میکنم نسترن بهانه میگیره و همیشه بچه رو میندازه گردن مجید.
همین دیروز گفت بیا بریم بیرون کاموا بخریم. اومدیم خونه  گفت وااااااااااای من دارم میمیرم و اینا...
بعدش گفت "م" ؟ تو میتونی امشب بیای ؟؟ یا به مامانم بگم بیاد.
چه جوابی میتونستم بدم. ؟؟؟ گفتم : میام.
خودش یعنی تشخیص نمیده؟؟؟ هر شب من باشم؟؟؟ خر گیر اورده ؟؟؟؟ 
گفت : تعارف نکنی هاااا. نمیتونی بگو مامان بیاد.
گفتم : میام.

حسابی کلافه بودم. تمام گردش و تفریحشو میکنه شب به بچه داری که میرسه بی حاله و نمیتونه.
چن بار خواستم حرف اون روزشو بهش پس بدم و بگم :
زوووود خوب شو. امشب تو میدونی و بچه ات. غلط میکنه هرکی پاشو اینجا بذاره. مجید قرص میخوره و میخوابه . تو میدونی و بچه ات.

اینا حرف های اون روزش بود وقتی مجید مریض شده بود. خدا زد تو کمرشو  خودش حالا مریض شده.
اما بیچاره من  که دو هفته اس باهاشون گرفتارم.
امشب دیگه قراره مامان بره بالا ...
 عجب گرفتاری شدیم هاااا.
میدونی دلم از این میسوزه که اینا بعدا دیده نمیشه. فردا و فردا هااا , حتی همین یه ساعت بعد  دیده نمیشه و محبت ها چشم نسترن رو نمیگیره.

پ.ن 1) خدایا لطفا کمکم کن. لطفا
پ.ن2) خدایا؟ ازت دووووور شدم. کمکم کن دوباره بهت نزدیک شم.
خدایا؟ منو در آغوش بگیر
خدایا؟ لطف و محبتت رو ازم دریغ نکن.
خدای خوبم , هر چی به خیر و صلاحمه رو برام رقم بزن.
خدای مهربونم جلوی دوست و دشمن , از همه مهمتر خدا و پیغمبر ,  روسفید و سر بلندم کن.

خدایااااا , تنهام نذار و  منو به حال خودم  وا مگذار.
خدایا؟ یارم باش. کنارم باش. قرارم باش.

پ.ن 3) خدایا ؟ سپاسگزارتم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۲
مریم م.م

دیروز ساعت 2 کلاس داشتم تا 4.5.

1 از مغازه حرکت کردم که برم بانک مسکن  بعدشم سریع خونه و  ناهار و حرکت .

تو راه نسترن رو دیدم که داشت ماما نش رو می رسوند نگهداشت .  گفتم نه باید برم بانک و یکم هم خرید دادرم.  خیلی عادی برخورد کردم و با مامانش هم گرم برخورد کردم.

وقتی جلوی در خونه رسیدم نسترن هم همزمان رسید. اونم یکم کار داشت بیرون.

من در و کلید انداختم و باز کردم.  اما طبق معمول کل در پارکینگ رو باز نکردم. به این بهونه که من دیرم شده و باید ناهار بخورم و برم ...

ساعت 4 از تلفن مجید اس ام اس داشتم.

کلاست کی تموم میشه ؟؟ بریم خرید ؟؟ ( نسترن).

میدونستم تو این مریضی چند روزه ترانه  بیرون رفتن یه نوع منت کشیه .

دادم 5 ...(شهر خودمم ).

گفت : پس بریمو ..

کلاسم تموم شد به مجید زنگ زدم که کجا ؟

گفت نمیدونم نسترن خونه اس.

زنک زدم نسترن گفتم اماده شوو

 تو خیابون همو دیدیم. هنوز نمیتونستم باهاش گرم باشم. اما فهر هم نمیتونستم باشم...

کم کم یخم باز شد باهاش.

برام خوراکی های مورد علاقمو خرید.

بعدش رفتیم مغازه پیش محید. اونجا در مورد دیشب حرف شد.

نسترن گفت : واااای من خسته ام. تو میای امشب م ؟؟

گفتم : من غلط بکنم بیام

مجید گفت : افرین . واقعا.

گفت : من به تو نگفتم

گفتم : پس به عمم گفتی ؟

محید هم گفت : به م گفتی دیگه . م گفت میام.

گفت : نه من اونطظوری نگفتم.

گفتم : چظ.ری گفتی خب. بگو بدونیم.؟

گفتم خلم بیام بازم فحش بخورم مگه ؟

بعدش حرف تو حرف شد ...

بعد از نیم ساعت حرکت کردیم بریم خونه. تو راه قرار بود برای ترانه کاپشنی رو که دیدیم بازم نگاه کنیم و به باباش نشون بدیم.

بازم حرف همین شد.

...

گفتم تو با شوهرت دعوا میکنی فحششو منه بیچاره باید بخورم ؟

مجید هم طرفداری منو میکرد.

البته دعوا نبود ها . بیشتر حالت شوخی و سر به سر گذاشتن . اما حرف ها جدی با لحن شوخی.

گفت : من بگم غلط کردم خوبه؟؟؟؟؟؟؟

گفت : تو نزدیک بودی و ترکش تو روگرفت دیگه. بعدشم  "مامان س "( مامان نسترن) ؛ که اولین نفر بود بعد اون حرف اومد.

گفتم عجب پروویی . یعنی مامان س هم غلط کرد؟؟

گفت : نه . یعنی به همه گفتم ...



رفتیم تو مغازه  و کاپشن شلوار خریده شد. خونه که اومدیم گفت بریم بالا به مامان نشون بدیم. مامان بالا بود ترانه رو نگه داره.

گفتم : من نمیام بالا.

نشنیده گرفت و رفت.

واقعا دلم میخواست تحریم بشه و نرم.

با مجید وسایل رو بردیم بالا و جلوی در موندم گفتم من تو نمیام. مامان ؟ بیا بریم. اومدم دنبال تو .

دستم رو کشید تو گفت بیا مسخره بازی در نیار .

 خلاصه اینجوری شد که همه چی باز ختم به خیر شد.

بعد از اون که با مامان پایین اومدیم همون دیشب 2 بار دیگه بالا رفتم. یه بار رفتم کدو تنبل براشون بردم. یه بار هم  نیمی از کوکوی مرغ رو که مامان درست کرده بود براشون بردم.

به هر حال این بار هم ختم به خیر شد ...

خدایا شکرت. سپاسگزارم




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۹
مریم م.م

این روزا  حس نوشتن نیست. برای همون کم مینویسم...

اما این مهمه و باید بمونه.


سه شنبه  غروب مامان نسترن تو خیابون خورد زمین و پیشونی و دماغ و صورتش زخم و زیلی شد. رفتن بیمارستان  ... 3 تا بخیه میخواست پیشونی که گذاشتن فردا صبح یعنی چهارسنبه صبخ دکتر متخصص بیاد. ..

یادم نیست چرا ؟ اما من و مامان طبقه بالا بودیم که تلفن زنگ زد . ساعت حدود 10و شرح ماجرا داده شد. نسترن و مجید پاشدن رفتن و من ومامان ترانه رو نگه داشتیم...  مجید هم اوضاع معده اش اصلا خووب نبود...

خلاصه اومدن...

چهارشنبه صبح ترانه رو پیش مامان گذاشتن و نسترن رفت سر کار . من دانشگاه و مجید با پدر خانوم و مادرخانومش بیمارستان...

تا ساعت 4 -5 کارشون طول کشید و بیمارستان برای 3 تا بخیه هزار تا ازمایش و فلان کرد ... ( خصوصی بود پول بگیره دیگه). برای 3 تا بهخیه  اکو و نوار قلب و کوفت و زهر مار . ...

بگذریم که به اصلش برسم

مجید 1 اومد ناهار خورد . نسترن حدود 3 اومد ناهار بخوره و بره. بعدش رفت خونه مامانش که عدا درست کنه . در این بین مامان دید ای وااااااااااااای بچه تب داره و داره تو تب میسوزززه. خلاصه به مامانش زنگ زد و بعدش باباش اومد تب سنح اورد و پاشویه و الخ و قطره استامنیفون... ساعت 8 مامانش اومد . تب داشت  اما بهتر شده بود...

شب مجید معده اش باز کار دستش داد. ساعت 9.5 شب من و مامان رفتیم داروخونه و آمپول خریدیم و برگشتیم.... تب بچه ، اوضاع معده ممجید. ...

مجید خواست که شب من و مامان بمونیم و نسترن رو با 2 تا مریض ( ترانه و مجید) تنها نذاریم. مجید تا 2 شب  اوق عیق زد و افتضاح اصلا...

5 شنبه صبح باز پیش مامان بود. صبح ساعت 9 زنگ زدم که نسترن بچه باز تب داره. مامان میگه حتما دکتر نوبت بگیر و پشت گوش ننداز. ترانه عطسه و سرفه هم میکنه . سرما خورده...

(دکتر ترانه فقط روزهای فرد هست. اونم 9 صبح باید برای عصر نوبت گرفت. ) . نسترن گفت : خووب شد یادم اوردی . یادم رفته بود. الان زنگ میزنم...

اون روز ناهار بجه ها بازم پیش ما بودن. ناهار که خوردن راضیشون کردیم برن  بالا بخوابن و بعد بیان چایی بخورن و ترانه رو ببرن بالا... چند شب بود که ترانه شبا خیلی بدخواب بود و بچه ها هم بیخوابی داشتن. بعدش هم خستگی بیمارستان مامان نسترن و ال و بل...

خلاثه راضی شدن ترانه رو پایین گذاشتن و رفتن بالا خوابیدن...

مجید اوضاع معده اش خیلی بد بود. نسترن ر ضایت داد که با من بچه رو ببریم دکتر...

نسترن رو تو مطب نگه داشتم و رفتم دنبال دارو . چون گفته بود حتما بیارین نشون بدین. ساعت 8 بود...

رفتم گرفتم. یکی رو نداشتن... برگشتم نشون دادم و دکتر گفت :نه . اینا نه ...

دوباره قرار شد برگردم. به نسترن گفتم برگردیم خونه . تو و ترانه خونه بمونید من خودم برمیگردم میام دارو رو عوض میکنم. ..

تارفتیم خونه و من برگردم حدود 9 شده بود... تو دلم گفتم 2 شب , من 9 شب زمستونی و خلوت تو خیابونا دنبال دارو میگردم... خلاصه  داروخونه ها رو زیر پا گذاشتم و دوبار برگشتم دکتر و نشون دادم . ترانه سرمای شدید خورده بودذ. اینقد شدید که بچه 8 ماهه شربت سفکسیم داده بود و یه عالمه دارو ...

ساعت از 9.5 گذشته بود. ترانه  عذا نمیخورد. تنها چیزی که دوس داره نون سنگگه. نونوایی باز بود و سنگگ خردیم براش. .. حدود 10 رسیدم خونه و دارو رو دادم. ترانه نون سنگگ رو که دید ذوق دوق کرد. انگار  میقهمه و میشناسه جدی جدی. خب رفته تو 9 ماه دیگه...

مجید ازم تنشگر کرد و کگفت این روزا همه زحمتمون با توئه. برو 10 بیا بالا . شب اینحا پیش ترانه بمون. من فعلا توانشو ندارم...

جمعه و شنبه شب رو به درخواست اونا شب 10 رفتم اونجا مواظب بچه باشم تا بتونن کمی بخوابن...

تاااااا دیروز  یکشنبه.

عصر 4 باید میرفتم رشت . نوبت دندون پزشکی. .. از مامان خواستن ساعت 3 بره بالا بچه رو نگه داره تا اگه شد  اونا بخواین کمی...

وقتی اومدم ساعت 7 بود. رفتم وسایلم رو گذاشتم و رفتم بالا به ترانه یه سر بزنم و برگردم. مامان گفته بود ملی بچه سرفه کرده و نسترن اشکش در اومده و ال وبل...

رفتم بچه رو دیدم و مجید گفت : فردا چی کاره ای ؟؟

گفتم : صبح میرم مغازه. 3 میرم دانشگاه .بعد عصر باز برمیگردم مغازه. ( مغازه تعییر دکور و پنل داریم. یه هفته بیشتره بخاطر شرایط نصفه مونده. ). گفتم عصر میام اگه حالشو داشتی اونا رو جابجا کنیم. یهو نسترن گفت :

واااای فعلا ول کنید 

حرفش به اینحا که رسید حرفش رو قطه کردم و گفتم : باشه باشه. بمونه برای بعد.

مجید که دراز کشیده یود لبخند زد بهم و یه چشمک زد.  مکث کردم و با اکراه گفتم " نکنه امروز درست کردی ؟؟؟

گفت یه قسمتی رو اره.

نسترن فریادش بلند شد :  رفتی بازم اونجا کار کردی . هنوز خوووب نشدی . ما یه هفته اس با بچه گرفتاریم. اصلا تو امشب باید بیدار بمونی و بچه ات . منم قرص خوااب میخورم و میخوابم.

برای اینکه دعواشون رو تموم کنم آروم گفتم : من میام شب. 

نسترن ادامه داد  غلط میکنه هرکی هم پاشو تو خونه من بذاره.  بعدشم رفت تو اتاق

کپ کردم. بغض شدیدی کردم. ترانه تو بغلم بود. می بوسیدمش که بغضم کم شه و بتونم بچه رو بذارم و حداخافظی کنم... 2 دقیقه شد. بچه رو دادم دست مجید. گفت بیا بچه رو بگیر.

بیییییییییییییییییچاره مجید . طفلی. اینقد خجالت کشیده بود. نمیدونس چی بگه. 

اروم و زیر لب گفت : ببخ

اومدم پایین . بغض بدجوری گلومو گرفته بود. سعی میکردم پایین بدمش که مامان عصه نخوره...

میدونستم بعد از اومدنم پایین ؛ مچید حتما باهاش کار داره و اعتراض خواهد کرد.

برای مامان همه چی رو تعریف کردم.

خیلی نمک کوره. و بی ادب. این همه زحمت کشیدم براشون. تا 10 شب دنبال دارو گشتم براشون...

میدونستم که دیر یا زود زنگ میزنه و عذر خواهی میکنه طبق معمول.

به مامان گفتم : بهش میگم اولین بارت نبوده که...

رفت داروی ترانه رو دوباره با دکتر چک کرد و تعویض کرد. چون بچه شربت رو به هیچ وجه نمیخورد...

...

موقع برگشت نون سنگگ کرفت و اومد. و داد به مامان پایین پله. و رفت بالا.

10 دقیه بعد زنگ زد و از مامان خواست گوشی




............................................

اینجا مجید اومد و مجبور شدم ببندم صفحه رو .   خب میگفتم

اره

زنگ زد .و به مامان گفت گوشی ر و بده به من.

گوشی رو  گرفتم و خیلی عادی و مقه همیشه گفتم :سلام.

گفت :سلام ؛ شام میخوردی ؟؟

کفتم :اره . تازه شروع کرده بودیم.

کفت : من به تو توهین نکردم. صداش بعض داشت. بعضش بدجوری ترکید.مجید میگه تو توهین کردی.

(نو دلم گفتم خب معلومه که توهین کردی .  اگه به من توهین نکردی ، پس به عمه ات توهین کردی ؟  )

 گفتم :  اشکلالی نداره .خب اعصابت خورد بوده دیگه.
با گریه گفت : مجید  میگه تو توهین کردی. 

من بازم همون حرفم رو تکرار کردم. : خب اعصابت خورد بوده دیگه .

بعدش یهو گفت : وای ترانه سرش خورد به میز و قطع کرد.


هیچی بهش نکفتم اما ،

دلیلی نداره  که تو با شوهرت دعوا میکنی به من توهین کنی که .  مجید کلی خجالت کشیده بود بیجاره.

بار اولت نیست این مدل توهین ها .  سال اول ازدواحتون هم وقتی سرما خورده بودی و باز همین مدل بیرون کردی و توهین کردی.

بعدش زنگ زدی عذر خواهی و این حرفا ...

کلا توهین زیاد میکنی و هر بار ندید گرفته میشه. بسه دیگه .


من میگم اگه مجید به خونواده تو اینطوری توهین کنه تو چی کار میکنی ؟؟؟ 

خونوادت چی کار میکننن؟؟؟؟

اصلا نه ؛ من خودم این مدل رفتار باهات بکنم تو چی کار میکنی ؟؟؟

چند بار باید ندید گرفت. چند بار باید درک شرایط کرد؟؟؟ چند بار باید کوتاه اومد ؟؟؟ خب بسه دیگه . یکم شعور و ادب هم خوووب چیزیه بابا.


در شرایط عادی و شوخی و خنده منو نسترن خیلی حرفها به هم میزنیم . شاید این تو شوخیهامون اگه بود  یه حرف ساده میبود. خیللی ساده.  اما تو شرایط جدی  ، ...


خلاصه . 10.5 دوباره زنگ زد. باز به مامان گفت گوشی رو بده به من . از طرف ترانه مثلا گفت : عمه ؟؟ نمیایی؟؟ من منتظرتم.

منم در جواب ترانه گفتن : سلام بلامی سر. نه . نمیام.

گفت : چرا عمه؟  من منتطرتم. بیا پیش من بخواب.

گفتم دیگه خوووب شدی قربونت برم.

گفت : نه خووب نشدم ...

بعدشم شروع کرد به اینکه دکتر چی گفت و این حرفها .

منم عادی جوابش رو میدادم. اما صدام خیلی گرفته بود. از اون گرفتکی ها که وقتی سردرد دارم صدام میگیره.

گفت : صدات گرفته . سرت درد میکنه ؟

گفتم : نه . اصلا.

گفت : پس خستگیه. رفتی رشت و اومدی . ...

گرفتگی صدام از ناراحتی بود....

گفت : مجید میگه با مامانش قهری .

خودمو زدم به اون راه و گفتم :با مامان کی ؟

گفت : با مامان ترانه .

گفتم : قهر نیستم.اگه بودم که حرف نمیزدم.

گفت : از اون مدل " خانه سبز" ی ها  قهری دیگه. قهری اما حرف میزنی . ( تو فیلم خانه سبز خسرو شکیبایی و رامبد حوان سالها قبل , قانون این بود که اگه قهر کنن باید حرف بزنن.)

گفتم : نه.

اونم ادامه نداد و



میدونی ؟  بخاطر برادرم و زندگیش باید کوتاه بیام که اومدم. باید حرفی نزنم که نزدم .

روز اول قرارمون با مامان این بود : اگه براردم رو دوست داریم باید زنش رو دوست داشته باشیم.

هرچه بیشتر زنش رو دوست داشته باشیم اون هم شوهرش رو بیشتر دوست خواهد داشت و بهش کنتر سخت میگیره و زندگی شاد تری خواهند داشت.


بازم هییچی نگفتم. کوتاه اومدم. اما بالا نمیرم فعلا. تا ببینم چی پیش میاد .


دلم میخواست بهش میگفتم این حرفت دومین بار بود که تکرار شد. سومین بار هیچ تضمینی به بخشش نیست. ( سرماخوردگی سال اول و الان  .)

دلم میخواست بگم : قرار نیست که تو با شوهرت دعوا میکنی به من بی احرتامی  کنی .

دلم میخواست میگفتم : اگه مجید این مدلی با خونوادت رفتار کنه  چی کار میکنی ؟؟؟

دلم میخواست میگفتم : تا حالا چند بار بی حرمتی کردی و ندید کرفتم ؟؟؟

  

اما به احترام برادرم ، سکوووت کردم .سکوت .







ر






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۳
مریم م.م

1) اقا اینا همّشون دکترن  شوهراشون هم دکتر. یکیشون همه امریکاست .  فک کن جالا تو ...

هرچقد گروه بچه های لیسانس رو دوست دارم این گروه بهم نمیچسبه. یه جوریه برام. با اینکه هنوز خیلی کمیم حدود 12 نفر ، اما هیچ محبت و گرمایی دیده نمیشه. اگه باشه فقط لفظشه. حقیقی نیست...

..

2) گر نگه دار تو انست که من میدانم      شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. ...


3) چی بگم ؟  از خودم و روزگار چی بگم؟؟ گاهی مثه الان  دلتنگ هم دیگه نمیشم.یا دلگیر ...

4) میخوام برم  دفتر  " م ف "  ساعت 7 قرار دارم. کم کم باید حرکت کنم. یکم سختمه. زنگ زدن بهش و غیره...

چه میشه کرد. ؟ باید برای زندگی تلاش کرد.

میدونی ؟ سحر هم تو گروهه.  همون سحری که فقط به من گفته و من میدونم که نتونست تو ایران تو مراغه گیاهپزشکی بخونه و  مشروط شد و اخراح شد. بعدش فرستادنش بلافاصله  فیلیپین. اونجا  دندونپزشکی خوند و بعد ازدواج کرد و اونحا تخصص گرفت و  الان یه خانوم دکتره.

کسی که تو دانشگاه ابزان نتونست یه لیانس بگیره حالا خانوم دکتره.  ...


5) زندگیه و سرنوشت....

6) خدایا ؟ سپاسکزارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۰
مریم م.م

خیلی قبل تر ، یه گروه از بچه های لیسانس تو تلگرام تشکیل شده بود. خوب و دوست داشتنی و اینا. حدود 12- 13 تا دخترای لیسانس.

امروز بعد از چند روز اومدم مغازه . سیستم رو که روشن کردم دیدم یه گروه از بچه های قدیمی تشکیل شده. بچه های مدرسه.  اقا  تو این 8 -10 نفری که اومدن همّمشون دکتر پزشک . یکی هم استاد دانشکاه یه دانشگاه دولتی .  فقط من بینشون هیچی شدم. احساس قشنگی نیست اصلا. حس ناخوب.  تازه  همشون هم متاهل اند.

نمیدونم من کجای زندگی ام. تو کار ؟ تو شغل ؟ تو موقعیت اجتماعی ؟ تو تشکیل خونواده ؟ ...

مگه میشه همه چی با هم  بلنگه؟؟؟ مشکل کار کجاست؟؟؟

اوه . نه . شورا هم مجرده. اما خب  متخصصه.  بیهوشی امسال فبول شده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۲
مریم م.م

1)  خداروشکر که اینجا هنوووز  امنیتشوو داره. جدا خدارو شکر. توهم بودن همه چی  مسجـّل شد برام.


2) امروز عاشوراست. هوا خیلی خیلی عالیه.

3) تونستم بخشی از نوشته های وبلاگم رو برگردونم با https://archive.org/web

وقت برد. اما بخش رو تونستم برگردونم.    (اسفند 92 -    فروردین 93 -      مهر و آبان و آذر 93)  اما نوشته های ثبت موقتش همون ها که خصوصی بود رو نه .  نشد که برگردونم. 

و البته ( اردیبهشت تا شهریور 93 ) یعنی 5 ماه رو هم نشد برگرده.

از وبلاگ بعدیش  یعنی نوبت طرب بلاگفا هم  دو هفته از فروردین 94 رو  برگردوندم


بانابراین در نهایت  از
( اردیبهشت تا شهریور 93 )  و  ( اذز 93 تا فروردین 94 )  در مجموع چیزی حدود 10 ماه رو نشد بازیافت کنم.

دلم میخواست بهمن و اسفند و 93    و همینطور فرردین 94 رو میداشتم. دور و برای تولد ترانه و ماجراهاش. خوشی ها و نا خوشی ها و حوااشیش . و

و نامه ای که برای پدرم نوشته بودم و تبریک پدر شدن پسرش ( تولد ترانه )


4) امروز ظهر عاشورا دعا کردم و شعله زرد نذر کردم....

5) خدایا شکرت . دوستت دارم زیاد. سپاسگزارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۶
مریم م.م