هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

شنبه صبح  اقای "ق" بهم زنگ زد که 8-9 راهی میشیم و ... بهش گفتم 2 شنبه میام پولو بهتون بدم.
امروز صبح بازم زنگ زد. گفتم میام.
رفتم بانک پولو گرفتم... بهش میگن چقد باید تقدیم کنم؟؟با حالتی که خوشم نیومد میگه هرچی بیشتر بهتر. کاره خیره دیگه.
گفتم 170 گفته بودین نفری برای اتاق حدا. میشه 340. درسته.
گفت آره.
گفتم فقط  برای اتاق دیگه سفارش نمیکنم.
گفت : نه . اقای فلان هم اینحاست. هیات امتای همین مسجده.
بعد بهش توضیج داد .
هیات امنای گفت : نه  خیالتونراحت.  من خودم با خانواده دارم میرم. 5 نفریم. من که نمیتونم . باید با خانوادم یه جا باشم. مقداری پول بیشتر میدم و 5 نفری تو اتاق حدا میمونیم.
7 تا تراول شمردم بهش دادم. راستش انتظار داشتم 10 تومن بهم برگردونه. اما با پرووویی تمام همه شو برداشت و تو کیفش گذاشت . اصلا از کارش خوشم نیومد. یه بار دیگه تو ذهنم اومد که  کمینه امداد ثروتمند ترین ارگانه کشوره....
شماره اونا رو خواستم ازشون . گفت میخواین بازم ببینیشون؟؟؟
گفتم : یه کاری با دختره دارم.
شماره گرفتم و اومدم بیرون.
باید بهش زنگ بزنم. امروز حالشو ندارم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۰
مریم م.م
غزل شماره 467


http://hafezdivan.blogpars.com/2014/10/002310440113211003421110133.html





تعبیر فال حافظ

از رسم روزگار بسیار گله مند هستید مدام در پی برآورده شدن حاجتتان می باشید. به زودی خبری به شما می رسانند که باعث حل شدن مشکلاتتان می شود. بسیار سخت و دشوار به مرادتان خواهید رسید طوری که در این راه پخته می شوید و تجربه های فراوان به دست می آورید. ماه رمضان ماه پر برکت و رسیدن به حاجات شما می باشد.

تفسیر فال حافظ 2:

ایام سختی و مصیبت تمام خواهد شد. در هنگام بلا باید صابر و شکیبا باشی. به سخنان هر کسی گوش فرا نده زیرا ممکن است تو را از هدفی که داری مأیوس و منحرف کنند. از انسان های متظاهر و ریاکار دوری کن اما خودپسند و مغرور هم نباش. واقع بین و عاقل باش.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۸
مریم م.م

1) خواب های آشفته و پریشان ...


2) اون روز به راحتی هرچه تمام کار نسترن رو ندید گرفتم. وقتی دیدمش انگار نه انگار که چیزی شده و جسارت کرده و ...  دلم باهاش صاف نشده اما خب ، چه میشه کرد؟؟؟

ولی بعدش دیدم خیلی پرو تر از این حرفاست. بعد از حرف زدن و اینا یهو گفت : ااا ؟ من باهات قهر بودم. گفتم اتفاقا منم باعات قهر بودم...


باید باز میکردم قضیه رو . بهش میگفتم تو جسارت کردی بهم. اونوقت میشه بگی چرا شما قهری ؟؟؟

 اما هیچی نگفتم...

تو این جند روز همچنان دلم باهاش صاف نشده...


3)  امروز  شیشه شیرش رو چا گذاشته بود و نبرده بود خونه مامانش.  مامانش از بالا زنگ زد بهم که شیشه شیر رو نسترن جا گذاشته و مزاحم مامان شدیم  و این حرفا. گفت : حالا قراره نسترن به مامان زنگ بزنه.

گفتم مامان از خونه با آزانس که فرستاد میگیرم و در میزنم بهتون میدم.

به مامان زنگ زدم و گفتم مامان نسترن اینجوری گفته. تو برو طبقه بالا شیشه شیر بچه رو با آزانس بده اینجا.

...

گویا ، مامان آژانش زنگ میزنه داره از پله هاشون میاد پایین که میبینه یکی تو در کلید انداخته و ...

میبینه بله. نسترن خانووم تشریفشون رو آوردن خونه. از اون ور هم آژانس رسیده دم در.  همونجا ظاهرا کلی غر غر میکنه و چشم و ابرو میاد که من به مجید گفتم به  م  نگه و باز مجید همه رو خبر دار کرده و  ال وبل...

خلاصه به آزانس پول میدن که بیاره بده به من.

راننده که به من داد فوری رفتم بیرون و زنگ درشون رو زدم که شیشه رو بدم. مامان نسترن اومد پایین و بیچاره با چشمهای گرد شده با تعجب میگفت : نسترن گفت من رفتم . نمیدونم چی شد نسترن رفت ؟؟؟؟؟؟

منم ماجرا رو براش تعریف کردم که ما هم تعجب کردیم. مامان داشته از پلهشون پایین میومده که دیده یکی داره در حیاطو باز میکنه . از اونور هم آژانس رسیده بود . ما هم نمیدونم چرا؟

وقتی برگشتم اینجا مجید برای کاری زنگ زد. گفتم جریان جیه ؟ چی شده ؟ نسترن چرا اینجوری میکنه ؟ گفت : منم نمیدونم الان زنگ زده بود کلی دعوا که چرا گفتی ؟ مگه من نگفتم به مامان ( مامان ز) نگو و اینا ...

گفتم مگه تو گفتی ؟؟ اصلا تو با من یا مامان مگه حرف زده بودی که بحوای بهمون بگی ؟؟؟ مامانش به ما گفته بود.

مجید وقتی فهمید جریان از چه قراره گفت : الان باید بهش زنگ بزنم و اساسی کارش دارم.

گفتم :

نسترن رفتارش اینر روزا داره  عوضی تر میشه.

همش متلک میگه به آدم .اون روز بهم میگه همینم کم مونده تو ...

گفتم با خواهر خودش هم اینجوری حرف میزنه؟؟ خواهر خودش هم باشه این رفتارو باهاش داره؟؟؟؟

مجید گفت : حق با توئه.

گفتم : به هر حال تحمل آدمم حدی داره. تحمل منم حدی داره.

مجید میخواست سریع به نسترن زنگ بزنه.

من از این متعجبم که وقتی نسترن این همه مجید رو دعوا کرد چرا از خودش دفاع نکرده. چرا نگفت من اصلا با مامان و  " م"  حرف نزدم .؟؟؟ جرا همون موقع از خودذش دفاع نکرده؟؟؟

به هرحال زنگ زدم به مامان و همه چیزو بهش گفتم. از چشمای متعجب و گرد شده مامان نسترن تا حرفام به مجید..

به مامان گفتم الان مامان نسترن اینا فک میکتنن ما چه بلایی سر نسترن میاریم که اینجوری برخورد کرده. اصلا بیجاره مامانش خچالت میکشه که چرا به من زنگ زده. 

گفتم مامان  چینین ماجرایی پیش بیاد تو خجالت نمیکشی ؟؟؟ اون بیچاره هم الان خجالت میککشه فک میکنه چه خبره...


مامان گفت : اتفاقی نیفتاده که نسترن اینجوری  الم شنگه راه انداخته که.  یه شیشه شیره دیگه. فوقش اصلا مجید زنگ زده باشه به ما گفته باشه. چی میشه مگه ؟؟؟ چیزی نیست که .

گفتم : نسترن اصلا بعد از زایمان روز به روز عوضی تر داره میشه.  روش باز شده و حرمتا انگار شکسته شده.

...

 


4) دیروز به مامان گفتم : تو فکر اینم که اتاقم رو سر و سامون بدم و برم اونجا. 

لبخند تلخی زد و گفت :  هرجور دوس داری همون کارو بکن. الان جند روزه که داری این حرف رو میزنی.

از چشمای مامان و لبخند تلخش فهمیدم که تا ته افکارم رو خونده و دلیل کارم رو . لبخندش ،  لبخند تلخش هم از همونه.

اون فهمیده که من پذیرفتم شرایطمو. 

راستش نپذیرفتم. اما میخوام سعی کنم بپذیرم...


5) 2 روز قبل مامان خیلی گریه کرد. گفت : گاهی دلم میخواد با خدا قهر کنم. یعنی تو این مدت هرگز  دلم نشکسته بود که صدامو نشنید.؟...


6)اوووف  . بازم یاد نسترن افتادم. "محبت و احترام "زیادی همیشه فقر میاره. ...


7) دیروز رفتم دندونپزشکی. امروزم باید برم. دیروز  "روکش" رو برام " پرو " کرد و  با یه نامه بلند دوباره داد لابراتوار . امروز باید برم جاگذاری نهایی. 700 تموم شد یه روکش. کلا یک ملیون و چهارصد دارم. با چند تا جلو .

الان یه تکه سیاه تو دهنم. سعی میکنم نخندم  تا مردم نترسن. ...


8) مامان میگه :  نگران توام. روز و شب ندارم. اگه سرمو بذارم زمین تو میخوای چی کار کنی ؟؟؟ و ...

گفتم ول کن مادر من .  به این فک کن که چقد پول لازم داریم یه صفایی به خونه بدیم.   فریزر برفکی رو عوض کنیم . دوطرفه شومینه  دکور بزنیم. مز تلویزون عوض کنیم.

میخواستم فکر مامان رو  به یه سمت دیگه بکشونم.

اونم گفت : میخوام چی کار اینارو ...


9) حرفام تموم نمیشه. باید اینترنت خونه رو راه بندازم لااقل. نمیدونم چرا تعلل میکنم. ..



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۰
مریم م.م

دوس ندارم اینجوری بنویسم. دوس دارم مثبت باشم. اما خسته شدم. هفته سختی بود. از اون ور بازم معده مجید و مریضی ...

از اون ور همش رفتن به مغازه اون از 7 صبح یکسره تا 8-9 شب ...

از اون ور هم تنش های  روحی .

اولیش که نسترن که اومد بچه تازه خوابیده رو بیدار کرد. ترانه همش 20 دقیق بود که خوابیده بود و مثه دوستی خاله خرسه اومد بجه رو ببره بالا که بیدار شد و گریه و  فلان .

حال و حوصله توضیحشو ندارم... اما اعصابم خورد کرد. دیروز اصلا حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. تا دیشب که بهش گفتم : اونم از کار دیروزت که بچه تازه خواببده رو بیدار کردی.

برگشت با پروویی گفت : از اون شب تا حالا مجید داره بهم سرکوفت میزنه .  همینم مونده بود تو سرکوفت بزنی.

تلفن اونا سر پخش بود. مجید از دستش عصبانی شد که بهم این حرفو زده و  گفت کاری نداری بابا؟ این بازم قاطیه.


این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیس. هرچی بهش بیشتر احترام میذاری نفهم تر میشه. این دفعه دیگه نمی تونم گذشت کنم.  بسشه دیگه. خیلی پرور شده.  فقط دلم میخواد بهش بگم  تو اگه جای من بودی و این دری وری ها رو بهت میگفتم چی کار میکردی ؟؟؟

یا مثلا بهش بگم تو با خواهرت نسیم هم همینجوری حرف میزنی ؟؟؟

خودش چقد طاقت داره ؟؟؟

اون از اولین حموم ترانه ؛ که بدترین  خاطره عمرم شد.

اون از سرما خوردگی خودش که تو وبلاگ قبلی نوشته بودم تو سال اول ازدواجش.

اون از سرما خوردگی ترانه 

سر سرماخوردگی ترانه  چند روز بعد بهش گفتم : سومین بار دیگه بخششی در کار نیس.

اخه ادم چقد ندید بگیره ؟؟؟

جقد به روی خودش نیاره.؟؟؟


امروز حالش نیس. یهروز  مینویسم که چیا شد. تو این هفته.  فک کنم بشه یکشنبه . چون دیکه قبل اون نیستم...


حالم از اینجا بهم میخوره. واقعا دلم میخواد برم از این شهر.

گاهی فک میکنم خدا منو نمیخواد . بعدش میگم اگه خدا منو نمیخواد و دوسم نداره چرا من دوسش داشته باشم. 

همون بجث های همیشگی با خودم.؟

بعدش میگن خب من بهش نیاز دارم . اگه اونو هم نداشته باشم دیگه هیچی ندارم از این زندکی بیخودی.

دیروز با خودم فک کردم  حتی اگه خدا هم منو نحواد و دوستم نداشته باشه ، باید اینقد باهاش دوس بمونم و دوسش داشته باشم که بالاخره اونم عاشقم بشه.  این که بخوام منم بیخیالش بشم نمشه. من نمی تونم. با اینکه خیلی دلم میخواد باهاش قهر کنم و .. . اما فک میکنم آخرش خودم ضرر میکنم و تنها میمونم. اون دوستای زیادی داره...


دیروز با خودم فک کردم بجای اینکه تو اتاق ماما اینا و رو تخت بابا بخوابم بهتره اتاقه خودمو  روبراه کنم. فک کردم دیگه باید بپذیرم شرایط رو و اتاقم رو دوباره آماده کنم. یه تخت جدید بخرم و  بساط کامپیوتر و اینترنت و پرده و حتی کتابخونه برای خودم راه بندازم.

دیروز کلی گریه کردم وقتی مغازه مجید تنها بودم. 

راستش نمیتونم قبول کنم این موضوع رو که  "باید موندگار شم ".  اماده کردن اون اتاق ، یعنی پذیرش این موضوع ؛ ...

...............................................................


همکار اومد رشته کلام از دستم در رفت . ....

.....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۹
مریم م.م

 


لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ..


1) هفته سخت و پر مشقتی بوده تا حالا. درگیری مامان سر زمین حاج خانوم ،  مریضی مجید ،  ...

...

2) روزهای خوووب در پیشند.

3) خدایا؟شکرت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۵
مریم م.م

1) از دیروز عصر که یکم مثبت اندیشی دکتر "حلت " رو گوش کردم انگار یهو تغییر کردم. چندین بار گوش کردم. واقعا تغییر کردم. از این رو  به اون رو شدم. خودم هم تعجب میکنم خیلی.  به خودم میگم :  نکنه  دمدمی مزاج شده باشی"؟ یا خل وضع .؟؟؟ 

اما نتیجه مهمه. با چند بار گوش کردنه پشت سر هم ؛ عالی شدم. انگار همه کائنات و زمین و زمان در اختبار منن. تحت فرمان من.  من عالیم واقعا . اونقد خوووب که صبح که از خونه در اومدم یه لبخند رو صورتم بود که سعی میکردم جمش کنم که مردم نگن دختره خله...

درست مثه الان که دارم لبخند میزنم. اما اینجا دیگه تلاشی برای جمع کردنش ندارم. رهاش کردم...

دیروز اینقد خووب بودم که یه آن احساس کردم خدا پای آرزوهامو امضاء کرده و داده دسته کائنات و فرشته ها ، تا برن دنبالش و پیگیریش کنن. احساس کردم دیگه چیزی نمونده. انگار همشو دیدم اصلا.  اون لحظه فک کردم همه فرشته ها و کائنات بسیج شدن و دارن میرن تا آرزوهام به سرانجام برسه و ...

من خوبم . خدارو شکر...
صدهزار مرتبه خدارو شکر. برای همه چیز . برای هزاران هزار نعمتی که دارم و ازشون غافلم. برای هزاران هزار نعمتی که در راهن .

هزاران مرتبه شکر خدا ، برای سلامتی خودمو خونوادم.

هزاران مرتبه شکر خدا ، برای خونواده خوبم. برای مادر خوبم ، برای آرامشم ، و  برای خدایی که دوستم داره حتما...

خدایا سپاسگزارم.



2) نمیدونم چی شد که ازاین رو به اون رو شدم . واقعا اثر این فایل های  " انگیزشیه " ؟؟؟ یا کار خدای خوبمه ؟؟؟ 

 در هر صورت ...

هرچی که هست خیلی خوبه.

خدارو شکر.



3)  راستش چند روزه که بیصبرانه منتظرم موقع سفر بچه ها برسه. احساس میکردم و میکتم که حضور اونا کنار امام رضا ، جالمو خیلی خووب میکنه . احساس میکردم و میکنم اتفاقات خیلی خیلی خیلی خوبی می افته برام ، زمان حضورشون پیش امام رضا.

دوس ندارم اینطوری فک کنم. اینجوری کارم شرطی میشه. یعنی در قبال کاری که کردم متوقع میشم از خدا . این اصلا خووب نیست. نباید منتظر چیزی باشم. همین که تونستم این کارو بکنم خودش عالیه .  نباید منتظر چیز بیشتری باشم.

میدونم . اما دسته خودم نیست. هرچی میخوام اینجوری فک نکنم نمیشه. برای همین بیصبرانه منتظر خرداد ماهم...


4) من امام رضا رو خیلی خیلی دوسش دارم. گاهی فک میکنم حسم بهش از همه اماما بیشتره. شاید برای اینه که تو ایرانه. نمیتونم توجیه کنم دلیلش چیه. ..

دیشب بازم خوابشو دیدم. اما اینبار یه شکل دیگه بود. فقط میدونستم رفتم مشهد . همش میگفتم چرا لحظه وروود ندیدم گنبد امام رضا رو ...

با یه چند نفر بودم که نمیشناحتمشون.

رفتیم تو به خونه داغوون تو پاییین شهر با همون یه عده که نمشناختمشون. همش مواظب بودم که پولامو ندزدن... نگران بودم . یه روز گذشته بود و من هنوز نتونسته بودم برم زیارت ...

شاید خووب نبود و تو خواب یه جورای سرگردون بودم. نمیدونم.  به قول "جاج خانووم"  ان شاءالله که خیره. 

البته شایدم از فکر های روزانم سرچشمه گرفته باشه. همون مورد" 3 "که نوشتم . نمیدونم.

هرچی که بود  ان شاءالله که خیره.



5)  امروز صبح رفتم شهر مجاور دانشگاه. کلاس داشتم. ... موقع برگشت  وقتی سوار ماشین شدم یه خانومه چادری  بود که به راننده گفت فلان شهر . اما کرایه ندارم هااا.

راننده خواست راه بیافته. که با کمی مکث گفتم : اقا سوارش کنین من کرایشو میدم.  اقاهه نگه داشت که یهو  یه راننده تاکسی که اونجا بود راننده رو صدا زد و گفت سوار کن من دارم میام کرایه بدم . اون راننده تاکسی 10 تومنی داد به راننده و بقیه رو گرفت . منم دیگه چیزی نگفتم . قیافه زنه به نظرم دزد و دغل  نبود. چادر گل گلی تیره داشت . یه پلاستیک دستش بود که 5-6 بسته نمک دستش بود. بو هم نمیداد .

از تو کیفم یه شکلات  کارولین در اوردم و بهش دادم. گرفت و تشکر کرد و کلی دعا کرد به جونم. گفت خوشبخت شی انشاءالله.

خیلی خوشحال شدم از کارم. فک کردم که همه چی داره عالی پیش میره. حالم که خووبه . خدا اینو هم گذاشت سر راهه من.  ..

حالا کرایشو یکی دیگه داد. ولی من که زودتر گفته بودم و میخواستم انجام بدم.

با خودم تصمیم گرفتم وقتی رسیدیم شهرم و پیاده شدیم ، یه 2 تومنی با 5 تومنی بهش بدم که لااقل یه نون بخره برای ناهارش.  تو 10-15 دقیقه ای که تو راه بودم داشتم فک میکردم که چی کار کنم و اینا ...

پیاده که شدیم صداش کردم ، حاچ خانووم ؟  خونت کجاس ؟

فک کردم شاید باز باید بره اطراف شهر. گفت : خونم همونجا بود اومدم از یکی 50 تومن بگیرم و این حرفا.  درست نفهمیدم چی میگفت .

گفتم : کمیته امداد نیستی؟

گفت : هستم . ولی اونااا کمک نمی کنن زیاادد .

یه 2 تومنی دادم دستش و راه افتادم بیادم . صدام کرد.

خانوم ؟ خانوم؟

 برگشتم و گفتم : بله ؟

گفت : پول نداری بهم بدی ؟؟؟

با تعجب به دستش اشاره کردم و گفنم :  دادم که .

گفت : نه بیشتر. 10 تومن بده.

از تعجب شاخ دراوردم. گفتم : چی ؟

گفت : میگم  10 تومن نداری بهم بدی ؟؟

از پروروییش شاخ دراورده بودم. گفتم : نه بیشتر ندارم. و راهموکشیدم و اومدم .

از کارم پشیمونم کرده بود. یعنی چی که ده تومن بده. پروووووو .

اشکال نداره باابا . بی خیال . مهم نیس اصلا.

اااا اااااا؟؟؟؟  من که به اینا هیچ وقت اعتماد نداشتم. چه جوری شد گول خوردم؟؟؟  

شاید چون فقط میخواست به مقصد برسه . از اولش که از کسی پول نخواسته بود. ..

ول کن بابا.





۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۷
مریم م.م
 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


تعبیر فال حافظ :

مواظب رفتارتان باشید گاهی زیاده روی می کنید، یا بیشتر به خدا روی آورید زیرا همه ی ما میهمانان ناخوانده ای هستیم که باید به آخرت برگردیم. هم نشینانتان هم از خدا دور شده اند از آنها دوری گزینید از خدا بخواهید اول سلامتی را به شما عطا کند و بعد از رموز خداوند همه چیز برایتان روشن می شود و از این طوفان بلا به سلامتی رهایی پیدا می کنید.و

....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۴
مریم م.م

بازم خسته و دپسرده ام.

کلاقه و نا امید.

 شبا به این امید میخوابم که یه خواب قشنگ ببینم. ...

 یه نشونه میخوام ازخدا...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۱
مریم م.م

دیشب پیاده رفتم خونه.

کل عصر رو   یه کتاب اینترنتی  خوندم. بیش از 160 صفحه رو خوندم. یه رمان ساده و سطح پایین عشقی.

تو راه که میرفتم ؛ شخصیت های داستان میومد تو ذهنم . با خودم فک کردم که باید بیشتر کتاب بخونم. اینطوری شاید راحتر زندگی کنم. کمتر فک کنم. باید خودم رو گم کنم تو داستان ها . باید مجالی برای فک کردن نداشته باشم.

به خودم گفتم : خوب ،  اینم یه نوع فراره.

- خب باشه. بالاخره باید یه جوری این زندگی رو گذروند دیگه .

به خودم گفتم : پس " امیرعلی و پریا " چی میشن؟ مگه اونا رو نمیخوای ؟

باید برای آینده برنامه داشته باشی. برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت. 

اما ، من ،   دیگه خسته ام. ...

زندگیم مثه یه خط صافه. کمی هیجان و بالا و پایین لازمه.  نوار قلب رو  ببین. خط صاف یعنی " مرگ" .

منم دقیقا همینم. یه مرده که جسمش متحرکه. حتی میخنده. مجبوره وانمود کنه ، اوووه  همه چی خوبه. ملالی نیست...

بیش از نیمی از راه رو رفته بودم که دونه دونه بارون شروع شد . دلم خواست زیر بارون برم . بیشتر قدم بزنم. از بارون خوشم نمیاد. اما گاهی  بارون این فصل رو دوس دارم.  به شرطی که تو مسیر برگشت به خونه باشم  که تیپم به هم نریزه...

بارون که شروع شد اولش خوشحال شدم . دلم خواست یه دوری بزنم که "موش آب کشیده " شم زیر بارون. قدم هام رو  اروم کردم. یهو یادم افتاد واااای .شلوارم تازه اس. همین امروز  پوشیدمش. پاچه هاش کثیف میشه.  قدم ها م رو تند تر کردم که زیر بارون نمونم. ... نمیخوام شلوار تازم خراب شه...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۳
مریم م.م

چی شد که به این روز افتادیم؟؟؟

ما انقلاب کردیم که دین رو حاکم کنیم... اما مشکل از اونجایی شروع شد که یادمون رفت اسلام دین اخلاقم هست,

 چسبیدیم به احکام, اخلاقو گذاشتیم لب طاقچه و فراموشش کردیم...

 هیچ فکر کردی که چرا بیشتر متدینین ما اینقدر عبوسن ؟ در حالیکه پیامبر ما نمونه خوش خلقی با امتش بود..

.امام صادق از دین تعریف داره آقا ابراهیم,   میگه: دین به رکوع و سجود طولانی نیست,

دین یعنی امانتداری و وفای به عهد... امانت این این بچه هارو چه جوری نگه داشتیم؟ به عهدی که با این ملت بستیم چقدر عمل کردیم؟

 از احکام فقط اینو یاد گرفتیم که دوتا ماشین بندازیم تو خیابون تن و بدن بچه هامون رو بلرزونه یا یه هلی کوپتر بفرستیم رو سقف خونه مردم نیرو پیاده کنیم برای جمع کردن 4تا بشقاب آهنی

... یارو هفتاد میلیون پول هیئت رو که مردم به امانت بهش داده بودن خورده اونوقت تو عروسی برادرزادش چون یه دلنگ دولونگی کردن میگه معصیت داره,حرومه,من نمیرم...

از احکام همینو یاد گرفتیم که اگه یه دختر دوتار موش پیدا بود با پونز فرو کنیم تو پیشونیش... اونوقت ادعا کنیم خیر خواه مردمیم . نگران آخرت مردمیم.  همین خیر خواهی بعضی ها کار دستمون داد.

اینجوری شد که به اینجا رسیدیم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۹
مریم م.م

1) تو این چند روز همش به  " امیرعلی " و " پریا " فکر میکنم.  دلم میخواد بهشون نزدیک و نزدیک تر شم. اونقدر نزدیک که کنار خودم داشته باشمشون.


2) دلم یه عشق میخواد . مثه بهار . مثه اردیبهشت . تر و تازه و خوشبو و زیبا. بینظیر و لذت بخش....


3) دلم میخواد ...




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۰
مریم م.م

وای خدای من ...

 صبح رفتم دانشگاه. تا 10. بعدش چون بیکار بودم تا 12.5   برگشتم شهر خودم و ترجیحا دفتر. خونه آدم رو تنبل میکنه برای دوباره برگشت به دانشگاه...

جزوه دانلود کردم و پرینت گرفتم خواستم منگنه رو از کشوی دوم در بیارم که منگنه کنم که

که دیددم ، وایییییییی

 بدبخت شدم. اون کشو زیر رو شده اس. پوشه های دکمه دار و کاغذ ها روی منگنه هستن و  نیمی از منگنه و پانج زیر اوناست.

در حالیکه من همه رو مرتب کرده بودم و چون میدونستم اون پوشه ها و کاغذها استفاده نمیشن زیر گذاشتم و منگنه و پانچو بقیه چیزا رو روش گذاشتم.و

زیر همه همه اونا ؛ ته ته  ؛ اون تقدیر کمیته رو گذاشته بودم که نسترن که عصر ها میاد نبینه ...

اما دیروز دیده. حتما ترانه که اومد همه رو زیر ور رو کرده.

او. نه . نه . حالا یادم اومد . دنبال بار برگشتیتو پوشه ها بوده دیرزو. واااااااااااااااااای خدای من .

چه خبطی کردم . ..

همش تقصیر خودمه. وقتی فقط یه کیف پول برمیدارم و موبایل و کلید  همین میشه دیگه ...

اگه اونروز کیف بزرگ برمیداشتم ؛ یه کیف رودوشی مثلا ؛  میتونستم کاغذم رو توش بذارم. نیازی نبود اینجا قایمش کنم...

اه.

حالا چی کار کنم.؟؟؟ دوس نداشتم بفهمه و بدونه.

چرا اینجوری شد ؟ خدایا؟  بی دقتی میکنم بعدش میگم چرا ای جور ی شد ؟ خدایا؟؟؟

خیلی خلی .

بی انظباطی. بی نظم و شلخته.

وای خدا جوووووووووووونم. ای کاش نمیدید.

خاک تو سره من که از همه کارم همه باید سر در بیارن .اوف.

دیگه شد دیگه حالا.

خوبه که تاریخ نداره . اما آدرس  و اسم و خیلی چیزای دیگه داره. تازشم ؛ اونروز نسترن زنگ زده بود خونه کارم داشت ، فهید که زودتر از معمول از خونه رفتم بیرون. عصرش گیر داده بود کجا رفته بودی؟

گفتم : نمیتونم بگم . مامان هم نمیدونه .

گفت : مشکوکی هااا.

خندیدم.

گفت : نکنه رفتی کارت اهدا رو بگیری که به مامان نگفتی ؟

گفتم : نه بابا . اونو که باید برم بانک ملی مرکز استان.

گفت: نکنه رفتی خون بدی.؟؟

گفتم : خیلی دلم میخواد اما میترسم خیلی. گفتم اما یه چیز تو همین مایه ها. اصرار نکن نمیتونم بگم. مامان هم نمیدونه.



واااای حتما حتما دیگه میدونه . ادم کودن هم که باشه میفهمه. ای بابا.

میدونه یه کارای از طریق کمیته فلان جا  ، انجام دادم.اما چیه رو نمیدونه. 

...

خدایا؟ شکرت. ممنونم وسپاسگزار.

خدایا ؟ نمیشد نسترن نفهمه.؟؟؟ باشه بی دقتی از من بوده . درسته . قبول.

.................

یادم رفت بگم. چون دانشگاه رفتم و میخوام برم کیف داشتم. فوری اونو تو کیف گذاشتم. حالا هم بی دقتی کنم یه "مرغوونه" دیگه هم تو خونه بکنم ... :-))))))).



۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۰
مریم م.م

1) بهم گفت :  یه حسیه درونی. ...

گفتم : نمیفهمم چی میگین . یعنی چه جوریه؟

گفت : مثه عاشق شدن میمونه...

گفتم: نمیفهمم. هرگز به عمرم تجربش نکردم.


2) باید رو افکارم کار کتم. باید رو انرژی مثبت کار کنم دوباره. باید بازم  راندا برن گوش بدم.

ه اسپیکر لپ تاپ یه ماهی میشه خووب نیس. رو اعصابه.


3 ) از دیروز تا حالا فکرم رو  ؛  اون زن دست فروش مشغول کرده . مدت هاست میبینمش. اما تا حالا اینقد برام جلب توجه نکرده بود. تو سرما و گرما  گوشه دیوار مدرسه بساط کرده و یه صندلی داره. یه آرایش چشمی هم داره. زیر 45 ساله...

دیروز دیدم که ساعت 10 یه تکه نون برداشته و از جعبه پنیرش داره پنیر بر میداره. از همون جا ذهنم درگیرش شد...

من خودم هم وسط روز نون پینیر میخورم . یه لقمه از خونه میارم. اما نمیدونم چرا تصویرش جلوی چشمم بود...

عصر که میومدم بازم مثه همیشه اونجا بود. داشت قلاب بافی میکرد که بفروشه. ذهنم بازم درگیرش شد.

من رفته بودم خونه واستراحت کرده بودم. اون همونحوری رو اون صندلی ، صندلی که چه عرض کنم 4 پایه نشسته بود. لابد خیلی خسته کننده اس.

باخودم فک کردم ناهار چی خورده؟؟؟؟ حتما همون نون پنیر ش رو خورده بازم.. چرا من تو این همه مدت سرد و سرما که میدیدمش هیچ وقت بهش توجه نمیکردم.؟؟  سرپرست خانواره ؟؟؟ ....

شب همچنان ذهنم درگیره. من میرم و ساندویچ میخورم 24-25 هزارتومن . اونوقت یکی اونجا نون پنیر میخوره. چرا؟؟؟

(البته اون روز که با هدی اینا بیرون رفتیم 3 نفری 2 تا غذا سفارش دادیم. یه ساندویج و یه  خوراک مرغ...  که اونم تازه زیاد اومد. ..).

کل شب به همین فک میکردم . چرا یکی یه وعده غذا میخوره فلان تومن ، یکی دیگه باید نون پنیر بخوره؟؟؟ 

چرا یکی شاسی بلند سواره و یکی دیگه گاریش رو با زحمت و مشقت ، تو بارون و تو سرما کشون کشون میبره؟؟؟

جرا یکی بچه پولدار بدنیا میاد و یکی تو فقر و فلاکت به سر میبره؟؟؟

...

اوووووووووف .


باید قشنگی ها رو ببینم. باید برای آینده برنامه ریزی کنم. یاد " پارسا " بخیر. ..

باید دوباره از نو شروع کنم. شاید این خاصیت بهار باشه و اردیبهشت زیبا و بوی بهار نارنج که روز به روز داره بیشتر میشه...

شاید این ته انرژیم ، که داره سو سو میزنه برای شروع از نو ، برای همین بهار باشه. طبق معمول هر سال ... و خداروشکر برای ای بهار زیبا. و هزار خداروشکر دیگه ...

4 ) یارور میاد الان فاکتورش رو ببره . وقتم تنگه. ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۲
مریم م.م

1) چند روز بود که فکر میکردم باید دوباره سراغ انرژی مثبت و تکنولوژی فکر برم...

امروز دوباره  فایل های صوتی  "قدرت " از " راندا برن" رو دانلود کردم ...


2) دیروز ناهار ، بانسترن و هدی و ترانه  رفتیم ناهار بیرون. یکی از همکاراشون تازه یه رستوران کوچیک زده. رفتیم اونجا. بعدش هم روبروش پارک بود . ترانه رو برای اولین بار بردیم پارک و کلی ازش عکس گرفیتم..

وقتی برگشتیم خونه ، چایی خوردیم و با مامان و نسترن و ترانه رفتیم پارچه هامون رو بدیم برامون مانتو بدوزه  خیاطه.  من اومدم اینحا و مامان و نسترن اینا رفتن یکم خرید و بعدش خونه ...


3) کمی تب دارم و سرم درد میکنه. اما قرص نخوردم...


4) دیروز دیدم تو تلگرامش عکس یه دختره کنارش. احتمالا نامزد کرده . شبیه عکس نامزدی بود. اما پاپیون یا کراوات نداشت . ایشالله خوشبخت بشن.

5) خدایا , شکرت.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۹
مریم م.م

ساعت 9 قرار داشتم...

مامان گفت : تو این روزا کجا میری؟

گفتم : کار دارم...

8.5 یارو زنگ زد که اینا اومدن و فلان ... گفتم قرار 9 بوده.گفت :باشه..

تو راه همش از خدا میخواستم کمک کنه و آدم های درستی که حقشون رو سر راهم بذاره.از خدا میخواستم که ازم راضی باشه و ازم قبول کنه...

...

..

9 رفتم. آقا دور بود. ... به یارو گفتم همین مرکز شهر قرار بذار هااا. ...

خلاصه رفتم. 2 تا جوون مظلووووم بودن. پسره مو بور  بود و فرفری. یه صورت استخونی و چشم های رنگی. قدش بلند بود. یه کاپشن تنش بود. یه کفش نیم بوت فرم  پوشیده بود کلا پاره.

دختره ریزه میزه بود و مرتب. لباس خیلی مناسب وخوبی پوشیده بود. صورت کوچولویی داشت. تو دل برو بود.

یارو شروع کرد به صحبت که ما خودمون هم با هزینه خیرین 7-8 خرداد میبریم مشهد. هرکی هزینه هر چند نفر رو بخواد تقبل میکنه. ما با جایی که قرارداد داریم تخفیف ویزه بهمون میده و  ناهار وشامشون با مائه و این حرفا...

گفتم حقیقتش برنامه خودم هوایی بوده . اما بازم خود بچه ها چی دوس دارن؟ بهشون نگاه کردم و گفتم خودتون چه جوری دوس دارین؟؟؟

مظلوم بودن و خجالتی خیلی.

باتکرار حرفم و اصرارم به جواب ، گفتن برای ما فرقی نداره.  به اقای " ق"  گفتم شما نظرتون چیه؟؟؟

گفت ما چیزی نمیگیم . هرکی هرجور دوس داره این کار رو انجام میده. ما دخالتی نمیکنیم تو کار و نیتشون...

نگاه بچه ها کردم . خیلی کوچولو بودن. ساده بودن و مظلوم. به نظرم از عهده تنهایی رفتن بر نمیومدن... ازشون پرسیدم تازه ازدواج کردین. گفتن آره . 5 ماهه.

گفتم : به سلامتی .خوشبخت بشین ایشالله..

- مشهد چند بار رفتین. ؟؟؟

 پسره گفت: من یه بار رفتم. دختره گفت : من تاحالا نرفتم.

به پسره گفتم منم یه بار رفتم. اما ، 20 سال پیش.

پسره خندید و گفت منم 20 سال پیش رفتم. وقتی 2 سالم بود.

فهمیدم که پسره  فقط 22 سالشه.  و اینکه لوله کشه ظاهرا..

بچه های پرورویی نبودن مثه بچه های این دوره زمونه. خیلی خیلی خجالتی بودن و مظلووووم.

آقای "ق" گفت : اینجا شاید با هم محلی های خودشون برن. اونجوری که شما میگین باید تا فرودگاه برن. هزینه رفتن تا مرکز استان و فرودگاه و اینا  خیلی میشه .

از قبل برنامم این بود که برای اون کار هم یه آزانس بگیرم و خودم ردیفش کنم. اما این بچه هایی که من دیدم فک میکردم که نمیتونن از پسه سفر 2 نفره بر بیان.بهشون خوش نمیگذشت. و ..

بهشون گفتم بچه ها خودتون میتونید اینجوری برین؟؟؟ از پسش بر میایین؟ بهتون خوش میگذره؟؟؟ هزینه سفر و بلیط و هتل و غذاتون با من ؛ اما خودتون 2 تایی باید اونجا بگردین. میتونین؟؟؟

دوس دارین با این کاروانی که آقای "ق" داره میبره برین؟؟؟ شاید آشنا هم محلیتون هم باشه. بعدش اینکه خودشون شما ها رو همه جا میبرن. تفریحی و زیارتی...

آقای "ق" حرفم رو تایید کرد...

یه جورایی مطئن بودم اینا ساده تر از اونین که بخوان تنها برن. برای اینکه ثوابم  تبدیل به کباب نشه و مشکلی براشون اونجا پیش نیاد  تصمیم گرفتیم با تور اونا برن زمینی. 5 روزه.

تو چشمای پسره برق شوقی بود که خیلی دوس داشتم.

آقای "ق" گفت : اونجا اتاقاتون جداست. هر 3-4 تا خانوم با هم تو یه اتاقن و 3-4 تا اقا تو یه اتاق. اما گردش باهمین...

گفتم  :  اااا . نه دیگه آقای " ق".  اگه اینطوری باشه که نه.

بعد یه مکثی کردم و گفتم : امکانش نیست جایی که میگیرین برای این بچه ها ا تاق 2 نفره باشه که بچه ها برای خودشون راحت باشن و پیش هم باشن؟؟ اگه امکانش هس که هزینه مازادش رو خودم قبول میکنم ...مبایلش رو برداشت و به خانوم فلان زنگ زد و گفت کسی که اینجا هزینه سفر 2 نفر رو میخواد قبول کنه میگه این شرایط رو میخواد. چون زوج جووننو ...

یارو گفت : میشه . اما هزینهشون میره بالا. نفری 20-30 تومن.

گفتم : مشکلی نیس. اما حتما باید اتاقشون خصوصی باشه و 2 نفر باهم باشن.

گفت: باشه.

چندین بار تاکید کردم حتما اتاقشون 2 نفره باشه. نکنه برن اونجا بگن رزرو نشده و فلان.؟؟/

بهم اطمینان داد که اینکار انجام میشه. شمارشون هم بهتون میدیم اونجا باهاشون در تماس باشین...

خلاصه بچه ها برگه هارو پر کردن.  پولم قرار شد که اوایل خرداد بیاد ازم بگیره. داشتم خداحافظی میکردم که  یه برگه که تو کاور کاغذ  گذاشته شده بود بهم داد و گفت این به رسم تشکر و تقدیر از شما ...

تو برگه اسمم نوشته شده بوود که فلان و اینا و...

این بار من بودم که برق شوق تو چشمام بود.

تشکر کردم و خداحافظی .

همونجا با خودم فکر کردم این کار  با کمتر از 500 تومن  ردیف شد. تصمیم گرفتم موقع سفرشون یه مبلغی بذارم تو پاکت و بدم دسته بچه ها که اونجا برای خودشون خرج کنن...

اونا واقعا نیازمند بودن. بر خلاف چیزایی که از سارا شنیده بودم و خیلی وقتا خودم دیده بودم ،  قرو فر نداشتن. فیس و افاده نداشتن. پررو نبودن ؛ ...

سارا میگفت وقتی برای مشاوره میره  تمام زنای سرپرست خوانوار کمیته امداد ،  همشون با کلی ارایش و قر وفر و ادعا میان. سروضعشون جوریه که انگار من کلفتشونم.  حالا سارا خودش یه دختر سانتی مانتاله و مدروزی و قر وفری ...

اما

این بچه ها اینجوری نبودن .

خداروشکر. من راضیم و خوشحال.

امیدوارم تا انتها انجام بشه.

خدایا؟ شکرت. دوووست دارم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۷
مریم م.م

امروز رفتم کمینه. ا 

چند جا پرسیدم تارسیدم اتاق مورد نظر .

گفتم میخوام فلان کارو کنم. گفتن : کمک هزینه  

گفتم : نه . پول به اینجا یا اونا نمیدم.  میخوام خودم همه چی رو اماده کنم. هتل و بلیط و ... فقط میخوام یه زوج باشن. یه زوج جوون.

آقاهه گفت : چشم من پرونده ها رو نگاه میکنم ببینم کی تا حالا نرفته مشهد..باهاتون تو همین یکی دو روز تماس میگیرم.

گفت : ما خودمون هم برنامه مشهد داریم برای مدد جوهامون هااا.

یعنی میخوای اینجا کمک کنی ...

گفنم :نه. من دنبال افراد بخصوصی هستم...

با کلی احترام بدرقم کرد.

دو ساعت نشد باهام تماس گرفت . گفت فلانی هستم از فلان حا... من پرونده ها رو نگاه کردم. یه زوچی هست که هردوشون تحت پوششن و من باهاشون صحبت کردم ووو فقط جسارتا شما بیاین هم اینا رو ببینین و هم صحبت کنیم باهم ...

راستش خیلی ناراحت شدم. نمیخواستم تا کارا ردیف شه اون اشخاص چیزی بدونن. هم ناراحت شدم خیلی . هم  ترسیدم یکم ، و هم استرس گرفتم...

به هر حال قرار شد فردا ساعت 9 اونا رو ببینم و این آقاهه که مسئوا فلانه...

میدونی ؟  ناراحتم . لزومی نداشت من اونا روا ببینم و از همه مهمتر  اونا منو ببین.  یعنی نمیشد ناشناس این کار و کرد؟؟؟

به هرحال شد دیگه. لابد روال همینه. 

نمیدونم.

جای قرار شعبه خارج شهر کمینته اس. جاشو بلد نیستم. مجبورم با آزانس برم سر قرار.

ساعت 9 فردا دوشنبه ششم اردیبهشت 95 .

به امید خدا. ان شاءالله از پسش بر میام...

خدایا؟ شکرت. دووووست دارم.

راستی ؟ 3 روز 13 رجب رو برای اولین بار  روزه گرفتم. خووب بود. اونم شکر خدا که شد.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۰
مریم م.م