دیروز صبح رفته بودم بالا که کمک کنم ترانه رو اماده کنیم و لباس بپوشیم بیایم پایین و با نسترن بریم بیرون . لباس که پوشید پرید بغلم و گفت : عمه ، بغلی بغلی.
بغلیش کردم منتظر شدیم نسترن هم لباس بپوشه . یهو جلو در ، دستشو انداخت دور گردنم و محکم بغل کرد و صورتش رو چسبوند به صورتم و با تماااااااااااااااااام احساسش گفت : " عمه ، دوووست دارم " . " عمه ، دووست دارم " .
شوک شدم. از کجا یاد گرفته بود که بگه دوست دارم؟ اولین بار بود که ازش میشنیدم که به کسی بگه. اونم اینجوری که دستشو بندازه دور گردن و صورتش رو بچسبونه به صورتم و بگه " عمه دوووست دارم"
خیلی حال کردم. گفتم به خودم : هی ؟ م ؟؟؟ مگه ادم از زندگی جی میخواد؟؟؟؟؟
هی ؟ م ؟؟؟ چی لذت بخش تز از این میتونه باشه ؟؟؟؟