هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

از هر دری سخن

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ق.ظ

1)  ترانه دیروز برای اولین بار تو زندگیش موهاشو کوتاه کرد. خیلی بامزه شده...


2) وقتایی که ترانه خونه ما باشه مامان رو زمین سفره میندازه.

اوج لذت اونجاییه که ، ترانه از رو پای مامانش فوری بلند میشه دور سفره میچرخه و همه رو دور میزنه و رد میکنه و  میاد پاشو میندازه وسط پام که رو پای من بشینه.

میگیرمش و کمکش میکنم بشینه رو پای من . آروووم میشینه و منم بهش عذا میدم. اون لحظه غرق لذت و شادی میشم. یه حس خیلی خوبی بهم میده که توصیفش سحته...  اینکه بقیه رو دور زده و اومده رو پای من  و  اینکه رو پای من آرومه و ...

دلم میخواست  منم یکی نه  نه . دوتا از اینا داشتم . من عاششششششششق بچه هام...


3) امتحانا شروع شده. حوصله درس خوندن ندارم اصلا.  هم ماه رمضونه و هم هیییییچ انگیزه ای برای درس خوندن ندارم. یه جورایی ترم آخری پشیمون شدم از این راهی که در پیش گرفتم.  متاسفانه برای به نتیچه رسیدن اچبارا باید تا لیسانس هم پیش برم. یعنی از مهر برم برای لیسانس.

چیزی که ناراحتم میکنه اینه که آبروم جلوی استادا میزره. وقتی میان تو کلاس میگن که همه امتحانو خراب میکنن . برای همین من اول از همه میرم سراغ برگه خانووم فلان...

حالا این ترم خانووووووم فلان شوت شده. شوت ترین دانشجو.

خب بابا جان، سخته .  ماه رمضون تو خرداد باشه ، آدم امتحانم داشته باشه ، تو یه روز 2 تا 2 تا هم امتحان داشته باشه؛ دیگه چه شود. 

راستش اینا بهانه اس.  حااااااااله درس خوندن ندارم. یعنی انگیزش نیس.


4)روزه میگزم و نماز میخونم. اما احساس قشنگی مثه سال های قبل ندارم. همون سالی که تو سحرهاش مدت ها میموندم تو بالکن و نگاه آسمون میکردم و ماه وستاره ها و با خدا حرف میزدم . اینقد حرف میزدم و دعا میگردم که از درده گردن به خودم میومدم...

ساله قبل ترش ؛ که مدت ها بعد نماز ار پنجره بازه تو پذیرایی نگاه آسمون میکردم و یه عااااااااااالمه دعا میکردم.


حالا کجاس اون همه دعا و اون همه احساس قشنگ و اون همه پاکی و خلوص. ؟؟؟؟؟

2 روز از ماه رمضون گذشته و من هیییییچ دعایی نکردم.  همینقدر برام خوبه که از لجن دراومدم وسعی میکنم خووب باشم.


میدونی ؟ فک میکنم که باید از این ماه رمضون حداکثر استفاده رو بکنم. اما همش یاد اون همه دعاهای خالصانه ی سحر ها میافتم که خدای بزرگ هیچکدومشون رو ... 

خب نخواست لابد.

با اینکه میدونم که باید ازش دوباره و همیشه بخوام. با اینکه میدونم باید اصرار کنم ،   با اینکه میدونم شاید یکی از همین شبا نوبت براوده کردن دعاهاای باشه از دل من میاد ؛ ... با اینهمه هییییییییییچ دعایی نمیکنم. وقتی یاد ماه رمضون های سالهایی قبل می افتم ،
 وقتی یاد خودم کنار پنچره و آسمون پر ستاره ی سال های قبل میافتم ،

وقتی یاد خودم تو بالکن  و آسمون صاف و پر ستاره سال های قبل می افتم ،

دیگه انگیزمو برای دعا کردن از دست میدم. احساس میکنم خودمو مسخره کردم.  احساس میکنم خدا نمیخواد دیگه . زورکی که نمیشه.  ...

خدا اگه بخواد اصلا نیازی به خواستن من نیست . نیازی به التماس کردن من نیس.  مگه این همه افرادی که خیلی چیزا رو دارن و خدا بهشون داده،  لایقش بودن ؟؟؟؟ نه خیلی ها لایق خیلی چیزا نیستن. اما دارن اونا رو .

خیلی ها  اصلا نمیدونن خدا چیه. اما دارن. 

خیلی ها...

خدا ، دلش خواسته و داده. به هرکی هم دلش خواسته داده. زوری که نیست.

میدونی میخوام از خدا بخوام که کمکم کنه. کمکم کته که شرایط رو بپذیرم و کنار بیام باهاش.

از خدا میحوام که کمکم کنه لااقل تو همین شرایط رندگی قشنگی بسازم برای خودم.

از خدا میخوام که دردهامو رنج هامو   قصه هامو کم کنه.


میدونی؟

راستش

ته دلم هنووووووز

به اون آرزوها امیدوارم.

ته دلم هنوز سو سو میزنه انگار.


شاید همونه که اذیتم میکنه. شاید باید ...

شاید هم درست وقت نا امیدی یهوووو ...

خدا رو چه دیدی؟؟؟؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۲۰
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی