هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

بچه ناخواسته

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ

دیشب تو خیابون حشمت که میرفتم یهو احساس کردم ؛ درست مثه یه بچه ناخواسته،  خدا منو نمیخواد ،

احساس کردم تنهای تنهام. از اون بچه های ناخواسته که ، حتی بعد از تولدشون هم ، مهرشون به دل پدرو مادرشون نمیشینه. احساس کردم همونجوریم برای خدا. دوستم نداره و ازم بدش میاد.

احساس کردم برای خدا ، یه بچه سرراهیم. یه بجه سر راهی که خدا ازش بیزاره. اصلا دوسش نداره و مهرش به دلش نیست.

همین

.

با تمام اینا ، نمیدونم چرا  مطمئنم از عاقبت کار. میدونم که اون اتفاق یه روزی میافته . اما یه روزی که دیگه خیلی خیلی دیره. همین الانشم دیره. دیگه حلاوتی نداره. همه ازم ناامید شدن. علنا جلو روم و جلوی بقیه بهم میگن.

...

...

...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۴
مریم م.م

نظرات  (۱)

سلام . گر زحکمت ببندد دری . زرحمت گشاید در دیگری
پاسخ:
سلام. دری نیس.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی