بچه ناخواسته
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ
دیشب تو خیابون حشمت که میرفتم یهو احساس کردم ؛ درست مثه یه بچه ناخواسته، خدا منو نمیخواد ،
احساس کردم تنهای تنهام. از اون بچه های ناخواسته که ، حتی بعد از تولدشون هم ، مهرشون به دل پدرو مادرشون نمیشینه. احساس کردم همونجوریم برای خدا. دوستم نداره و ازم بدش میاد.
احساس کردم برای خدا ، یه بچه سرراهیم. یه بجه سر راهی که خدا ازش بیزاره. اصلا دوسش نداره و مهرش به دلش نیست.
همین
.
با تمام اینا ، نمیدونم چرا مطمئنم از عاقبت کار. میدونم که اون اتفاق یه روزی میافته . اما یه روزی که دیگه خیلی خیلی دیره. همین الانشم دیره. دیگه حلاوتی نداره. همه ازم ناامید شدن. علنا جلو روم و جلوی بقیه بهم میگن.
...
...
...
۹۵/۰۳/۰۴