هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

زنبق.

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ق.ظ

زیاد سر حال نیستم. احساس کوفتگی و یکم خستگی .

به دیروز بر میگرده. ساعت 11.5  تا 12.

یه مرد 4 شونه و تقریبا بلند ، با پوستی تقریبا تیره. پیراهن مردونه 4 خونه آبی سفید و اتو کشیده و  شلوار پارچه ای . در مجموع لباسی مرتب.

اومد داخل

 یه قیمت پرسید. بعد وانمود کرد که زبونه منو نمیفهمه و براش بنویسم قیمت رو . 

اولش فک کردم کرو لاله.

نوشتم.  هی وانمود کرد داره صفر های رو میشمره.بعد گفت کربلا کربلا..  میخواست بگه عربه و زبان نمیفهمه و از کربلا اومده.

کیف چرمیش رو باز کرد.  یه طرفش دلار داشت و سمت دیگه کیف 3 تا 5 تومنی و یه 2 تومنی .

3 تا 5 تومنی رو نشون داد  که مثلا  اینقد؟؟

گفتم : نه . این خیلللللللی کمه. زیادتر.

2 تومنی نشونم داد. سعی کردم بهش بفهمونم که 2 تومنی کمتر از 5 تومنیه و این 2 برابر اونه .

50 50 کرد.

از کشوی میز یه 50 تومنی در اوردم گفتم اینو میگی .

کفت : جدید جدید .

گفتم : نه این جدید نیست . همش بوده ..

باز گفت جدید جدید .جدید جدید .

یه 50 تومنی ابی در اوردم  و گفتم اینو میگی . ذوق مرگ شد پدرسگ .

یهو دیدم کیفمو گرفته. یه سمته کیفمو اون داشت و  یه سمتشو من. داشت توشو نگاه میکرد.

یه بار گرفتم از دستشو کیفو حمع کردم. دوباره گرفت یه سمتشو و مداااااااااااااااااااااااااام تکرار کرد زنبق زنبق و کلی عربی حرف زد  یهو  قاطی کردم و با عصبانیت کیفمو از دستش بیرون کشیدم و با اخم و عصبانیت گفتم  : اااااااااا.

خلاصه.

گفت صرافی .

نشون داد که ادرس بنویس. منم نوشتم . سعی کردم بهش بفهمونم که این شهر یه صرافی بیشتر نداره. از هرکی بپرسه بهش نشون میده.

گفت از کدوم ور برم.

منم رفتم بیرون و بهش گفتم برو سر کوچه تاکسی سوار شو. 

وقتی برگشتم کله مغازه رو زیر رو کرده بودم.  خیلی شیک ومجلسی 200 تومن پولمو زد و در رفت .

رفتم سر کوچه دنبالش . اما اثری ازش نبود.

خیلی حالم گرفته شد. مامان و مجید میگن خدا رحم کرد خودتو اذیت نکرد.چقد شانس اوردیم وووو

مجید  میگه داعش نبود؟

گفتم داعش بود که منو به رگبار بسته بود همونجا .

من میگم عجب لهجه ای داشت.

خب میتونست جنوبی باشه.

خیلی خریت کردم.


بعدشم امروز بعد اذان صبح  بین 6 تا 7 صبح . خواب دیدم 2تا هسته از بدنم خارج شد . من گذاشتم تو پلاستیک زیپ کیپ.  بعدش به سرعت اون هسته ها کرم های چندشی تولید کردن و پلاستیک پر از کرم شد. بردمش دکتر.  دکتر گفت : کارت تمومه.  کبدت داغوونه. این کرمها کبدت رو پر کردن.  دارو فایده ای نداره. زیاد زنده نمیمونی. اولش گردنت کج میشه و بعدش میمری.


خوابش خستم کرد. خوابی بود که انرِزی گرفت. بیدار که شدم سر حال  و سردماغ  نبودم اصلا . کمی ترس. کمی خستگی ...

اما یه چیزی که بی نهایت برام جالب بود این بود که تو خواب  همه قنبرک زده بودن بابت به زودی مردنم.  اما من گفتم من باهاش مبارزه میکنم و از بین میبرمش.

چنین روحیه ای رو راستش در خودم سراغ ندارم.  شایدم باشم و خودم خبر ندارم . چون به لطف خدای بزرگ  سلامت بودم و بیماری های جزیی داشتم.

به هر حال زیا دسر حال نیستم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۵
مریم م.م

نظرات  (۱)

برموج غم نشسته منم          در زورق شـکستـــه منـــم          ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زده‌ شـد         یک‌بـاره مـهـــر غـم زده‌ شــد          بــر ســرنـوشـت آدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی