هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

مفاصل و  عضلاتم درد میکند .

یک کوفتگی شدید.

اسهال و یا یک مسومیت گوارشی ، نباید به اینجا بیانجامد .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۷
مریم م.م
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۴
مریم م.م

دیروز حالم خیلی بد بود.

از 2 شب تا 6 صبح شنبه ، شکم درد و معده درد خیلی شدید.

شکم دردی که دل و روده هام درد وحشتناااااک...

ازاز 6 صبح  گلاب به روتون (:-)))))))))))))   اسهال ... 

7.5 دیگه بالکل سیستمم ریخت بهم و زرد کردم و...

با اینکه شنبه بود نتونستم برم پیش مجید. نسترن مرخصی گرفت و رفت. از ظهرش هم سردرده شدید. 

خلاصه تا 7 شب همینجور ، دست وپنجه نرم کردم.  هنوزم اغلب چیزا برام بو میده .

در یخچال رو که باز میکنم حالم بهم میخوره از دیدن غذاو ووو ..

الان خوبم شکر خدا . فک کنم یه مسومیت بوده. شاید .


 

پ.ن )  گفته بودم دلم  یه مانتوی لیمویی میخواد هاااا .  

دیگه نمیخواد.

از اون روز که گفتم دلم میخواد ،   تنه چن تا آدمه  گری گوری  دیدم .  اینه که دیگه دلم نمیخواد. اصلا.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۶
مریم م.م

خب ،

دلم یه مانتوی لیمویی میخواد.  لیمویی  منظورم زرده خیلی خیلی   روشن .

با شال و  باقی تیپ سرمه ای.

:-)))))))))

 از خودم خندم میگیره. من که اهل انتخاب اینحور رنگ ها نبودم .  به یاد ندارم تو نوجونی هم حتی رنگ های جیغ پوشیده باشم. مثلا قرمز شاید فقط در خیلی کودکیم بوده. اونم شاید.

حالا از خودم تعجب میکنم برای انتخاب رنگ لیمویی برای مانتو مثلا ...

فک کنم از عوارض افزایش سن باشه. عشق پیری و این حرفا .

تاااااازه  از پارسال تا حالا ،  دلم یه مانتوی  صورتی میخواد. نه جیغ هااا.

صورتیه ملوس .

نه صورتی ملوس نه . کمرنگ تر. صورتی کمرنگ. پوست پیازی .

باید بگیرم بدم مامان بدوزه برام.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۳
مریم م.م
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۱
مریم م.م

مانتو و مقنعه سرمه ای ،

کتان لوله ی سرمه ای

، جوراب سرمه ای و

کتونی پارچه ای سرمه ای با کفه ی سفید.

با این تیپ اومدم صبح سر کار و یه راست از اینجا ، ساعت یک میرم دانشگاه.

با خودم فکر میکردم الان که ، 5 ترمه دانشگاه میرم و ترم دیگه شش ترم و تماااااام. 

واقعا چه زود گذشت. اصلا نفهمیدم چه جوری 2 سال و اندی گذشته. خودم یه آن تعجب کردم واقعا. باورم نمیشه ...

یه لیسانس دیگه .

یه مدرک دیگه .

...

...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۳۰
مریم م.م
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۴۸
مریم م.م

اول اینکه :  جمعه رفتم رشت آزمون مسئول فنی ...

خب اینکه  آزمون منابع نداشت و اولین دوره برگزاریش بود و  بیشترین تعداد شرکت کننده تو گیلان بوده ( مثلا قزوین 34 تا و گیلان رشته ما 280 نفر ووو.... )   اینا بماند ..

ـآزمون کشوری بود و پاسخ نامه از تهران.  یه ساعت و نیم موندن تا ما ها رو جابه جا کردن. شماره صندلی ها به  شماره پاسخ نامه نمیخورد و  برای بعضی صندلی ها چند نفر تو رشته و گرایش های مختلف شماره داشتن  و  خلاصه اینکه آزمون با تاخیر 2 ساعته برگزار شد و ...

همه بچه ها قرار بود تو کلاساشون  مشورتی پاسخ بدن . اما  تو کلاس ما یه مراقب بود که نذاشت بچه ها جم بخورن .

آقاهه کارمند جهاد کشاورزی بود . دو سه سال دیگه بازنشست میشد. علاوه بر اون مرغداری 18 هزارتایی هم داشت.  فکر کن  مراقبه به این گیر داده بود ... بچه ها  از مراقبه پرسیدن شما از دانشگاه اومدین یا از سازمان؟؟؟؟

یهو یه اقاهه دیگه گفت : ایشون آقای فلانی ریئس سازمان هستن .

همه ساکت شدن .

یکم که گذشت همه کم کم اعتراضشون در اومد.

گفتن : شما  فقط برای این کلاس ریس سازمانین؟؟؟ ریس نظام مهندسی نباید بره بقیه کلاسا سر بزنه ؟؟؟

آقا ، هیچی دیگه . تا آخر همین جور جرو بحث و دعوا. اون آقاهه که کارمند جهاد بود وقتی بلند شد پاسخ نامهشو بده هرچی دهنش بود به این ریسه گفت.

بهش گفت :  مبارکه شما و خاصه خلاصه هاتون باشه . کلاس ما که هیچی . ایشالله کلاس های دیگه بچه ها خوب داده باشن ووو...

حسابی بحث...


این آزمون تازه فقط 60% امتیازه. 40% مصاحبه داره.  من که بد دادم . اما واقعا نمیدونم 6 ماه دیگه باز شرکت میکنم یا نه .



حالا دوم.

دوم اینکه شنبه رفتیم  خونه عذرا اینا . پویان پسر کوچولوش دیگه 4.5 ماهش شده بود.

من بودم و مزگان و شادی و سارا و اطهر و مریم و سمیه و عاطفه.  8 نفر. 

از 4  رفتیم خونشون تا حدود 8 . با خوده عذرا 9 تا از دوستای دوره کارشناسی.

خوش گذشت خیلی. این جمع ها رو به  بهانه های مختلف سالی یا نهایت 2 سال یه بار  جور میکنیم و همیدگرو میبینیم.

خبرها اینکه : مزگان  یاریس گرفته.  عهدیه رفته گرجستان.  اطهر کاشت ناخون میکنه . و اینکه کشف کردم  که عاطفه به زودی ازدواج میکنه . خودش اقرار نکرد.

ماجراای عاطفه از این قراره که :

من وعاطفه  فاصله خونه هامون کمتر از 5 دقیقه است. ... عاطفه همش موذی بوده و همیـّشه ی خدا  یه چیزای برای مخفی کردن داره.  تو درس ، تو کار ،  تو زندگی ، و الانم برای ازدواج.

یادمه سال آخر ارشدم بودم که گفت دانشگاه ثبت نام کرده و...  این در حالی بود که من قبل از اون بارها باهاش حرف زدم...

بعد از اون  ماجرای کارش. چه اون موقعه که تو شرکت شریف میرفت . چه اون موقع که بهش کار ارجاع میشد و  چه اون موقع که  نهضت رو شروع کرده بود . همیّشه ی خدا ، بااینکه میفهمیدم و ازش میپرسیدم طفره میرفت ووو

حالا هم سر داستان ازدواجش.

اون روز  وقتی از خونه عذرا اینا اومدیم ، کمی جلوتر ، جلوی خونه مامان عذرا ، سجاد شوهرش رو دیدیم. نگه داشتیم تا سلام علیک کنیم و تبریک بجه و اینا.

یهو سجاد به عاطفه تبریک گفت. عاطفه هم تشکر کرد. بعدش هم به عاطفه گفت : چرا تنها اومدین؟؟؟ و.. برگشت به من گفت : ایشالله شما هم یکی رو پیدا کنین ..

منم خنگ . هیچی نفهمیدم که داستان تبریک به عاطفه چیه و باقی ماجرا.

تو راه ، یهو گفت : اره . میخوام لباس عروسم رو خودم بدوزم . اما شادی میگه این کارو نکن .ریسکه.   منم به شادی گفتم ، اگه لباس تو تنم زار هم بزنه  دوست دارم خودم بدوزم.

گفتم : عاطی به سلامتی خبریه؟ 

با اعتماد به نفس کامل گفت : نه .

گفتم : نه ؟؟ تو نشستی با شادی در مورد دوخت لباس عروست هم حرف زدی . اونوقت میگی نه .

گفت : بالاخره که یه روز میشه.

دیگه رسیده بودیم دم در خونه و داشتم پیاده میشدم . نگاش کردم و یه پوزحند زدم و گفتم :

از قدیم گفتن :  "پج پچی حرفو  نوبری خیار  ، بالاخره درمیاد. "

پیاده که شدم تااااااااااااااازه دلیل تبریک سجاد بهش رو فهمیدم. و اینکه چرا تنها اومدین . و اینکه به من گفت : ایشالله شما" هم "یکی رو پیدا کنین.


وقتی به مامان گفتم کل داستان رو ، مامان برگشت با تمسخر گفت : یعنی شوهرش رو ازش میگرفتی ؟

گفتم : عاطی تو تمام مراحل زندگیش پنهانی بود و به وضوح یه آدم "موذی".


اون شب با مزگان حرف زدم وووو مژگان هم واکنشش به این داستان 2 چیز بود .

1)

وقتی  گفتم : عاطفه به زودی عروسی داره  ،  

فوری گفت : اااا. فقط من و تو موندیم .

اینجا دلم خیییییلی سوخت براش. یه جوری گفت که دلم سوخت. مژگان دختر زیبایی. سفید و قد بلند ، موی خرمایی ، خوش هیکل ، خب تحصیلاتش هم که دانشجوی دکتریه . و  اینکه یه خونواده ی خیلی اصیل و  محترم  و ثروتمند با وضع مادی عالی . به لحاظ کاری هم ، که خب ، به هر حال استاد دانشگاه  ( حالا ساعتی ، قراردادی و هرچی ).

بقول خودش که 2-3 بار به من گفته که مردم لیاقت تو رو ندارن ،   باید بگم ، مردم واقعا ، لیاقت مژگان رو ندارن .

تنها نقطه سیاه مژگان در زندگی از نظرمن ،

ارتباطش با هومن بوده ، که فاقد شخصیت ووو ...  من بارها درمورد هومن بهش تذکر دادم . دعوا کردم باهاش ووو ... اما نشد که نشد.  حاصلش شد که 9-10 سال عمرش رو پای هومن گذاشت ... اینکه میگم ارتباط  ، منظورم صرفا یه دوستیه . نه مثه دوستی های الان روابط خارج از چارجوب و اصول وووو .

مژگان همیشه دختر پاکی بوده و هست.


آها؛ داشتم میگفتم .2 

2 )  دومین واکنش مژگان بعد شنیدن کل ماجرا ، 

جمله ی مامان بود.  عینه جمله مامان رو تکرار کرد.  گفت : حالا چرا ؛ قایم میکرد؟  وقتی حتی شوهر عذرا هم میدونه و شادی . مگه شوهرشو ازش میگرفتیم ؟؟؟

 و من هم در پاسخ همون جوابی که به مامان دادم رو گفتم . گفتم : عاطفه همیشه همین بوده. تو درس و دانشگاه و شغل و الانم ازدواج.  ذاتشه. فقط برای ازدواجش که نیست.  تو کی دیدی عاطفه سر یه چیز رک و راست باشه؟؟


فردای اون روز یعنی یک شنبه ، وقتی بچه ها تو تلگرام عکس هارو  فرستادن ،  دیدم : ااااااا ؟ دست عاطفه حلقه هم بوده.


میدونی ؟ چیزی که همیشه در مورد عاطفه عصبیم میکنه ، اینه که برای چیزهای واضح و آشکار ،  پنهان کاری میکنه و انکار. جوری که حرص آدم حسابی در میاد . به شعور و شخصیت آدم توهین میشه. 

مثه اینکه روز باشه و یکی اصرار که ننننننننننننننننننننه ، شبه .



آها ؛  یه چیز دیگه ،

مجید هم عینه جمله مژگان و مامان رو گفت . وقتی بهش گفتم. گفت : حالا شوهرش رو میخواستیم ازش بگیریم ؟؟؟؟ اصلا از این دختره خوشم نمیاد. تحفه.


بذار فک کنم با یه موضوع خوب تموم کنم.

لاکردار ، ادم یادش نمیاد. برای من نوشتم فک کردنی نیست.  خالی کردن هرچیزی که فضای بیهوده اشغال میکنه تو ذهنمه ، هست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۳
مریم م.م
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۴
مریم م.م
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۰
مریم م.م