هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

تنش

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دوس ندارم اینجوری بنویسم. دوس دارم مثبت باشم. اما خسته شدم. هفته سختی بود. از اون ور بازم معده مجید و مریضی ...

از اون ور همش رفتن به مغازه اون از 7 صبح یکسره تا 8-9 شب ...

از اون ور هم تنش های  روحی .

اولیش که نسترن که اومد بچه تازه خوابیده رو بیدار کرد. ترانه همش 20 دقیق بود که خوابیده بود و مثه دوستی خاله خرسه اومد بجه رو ببره بالا که بیدار شد و گریه و  فلان .

حال و حوصله توضیحشو ندارم... اما اعصابم خورد کرد. دیروز اصلا حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. تا دیشب که بهش گفتم : اونم از کار دیروزت که بچه تازه خواببده رو بیدار کردی.

برگشت با پروویی گفت : از اون شب تا حالا مجید داره بهم سرکوفت میزنه .  همینم مونده بود تو سرکوفت بزنی.

تلفن اونا سر پخش بود. مجید از دستش عصبانی شد که بهم این حرفو زده و  گفت کاری نداری بابا؟ این بازم قاطیه.


این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیس. هرچی بهش بیشتر احترام میذاری نفهم تر میشه. این دفعه دیگه نمی تونم گذشت کنم.  بسشه دیگه. خیلی پرور شده.  فقط دلم میخواد بهش بگم  تو اگه جای من بودی و این دری وری ها رو بهت میگفتم چی کار میکردی ؟؟؟

یا مثلا بهش بگم تو با خواهرت نسیم هم همینجوری حرف میزنی ؟؟؟

خودش چقد طاقت داره ؟؟؟

اون از اولین حموم ترانه ؛ که بدترین  خاطره عمرم شد.

اون از سرما خوردگی خودش که تو وبلاگ قبلی نوشته بودم تو سال اول ازدواجش.

اون از سرما خوردگی ترانه 

سر سرماخوردگی ترانه  چند روز بعد بهش گفتم : سومین بار دیگه بخششی در کار نیس.

اخه ادم چقد ندید بگیره ؟؟؟

جقد به روی خودش نیاره.؟؟؟


امروز حالش نیس. یهروز  مینویسم که چیا شد. تو این هفته.  فک کنم بشه یکشنبه . چون دیکه قبل اون نیستم...


حالم از اینجا بهم میخوره. واقعا دلم میخواد برم از این شهر.

گاهی فک میکنم خدا منو نمیخواد . بعدش میگم اگه خدا منو نمیخواد و دوسم نداره چرا من دوسش داشته باشم. 

همون بجث های همیشگی با خودم.؟

بعدش میگن خب من بهش نیاز دارم . اگه اونو هم نداشته باشم دیگه هیچی ندارم از این زندکی بیخودی.

دیروز با خودم فک کردم  حتی اگه خدا هم منو نحواد و دوستم نداشته باشه ، باید اینقد باهاش دوس بمونم و دوسش داشته باشم که بالاخره اونم عاشقم بشه.  این که بخوام منم بیخیالش بشم نمشه. من نمی تونم. با اینکه خیلی دلم میخواد باهاش قهر کنم و .. . اما فک میکنم آخرش خودم ضرر میکنم و تنها میمونم. اون دوستای زیادی داره...


دیروز با خودم فک کردم بجای اینکه تو اتاق ماما اینا و رو تخت بابا بخوابم بهتره اتاقه خودمو  روبراه کنم. فک کردم دیگه باید بپذیرم شرایط رو و اتاقم رو دوباره آماده کنم. یه تخت جدید بخرم و  بساط کامپیوتر و اینترنت و پرده و حتی کتابخونه برای خودم راه بندازم.

دیروز کلی گریه کردم وقتی مغازه مجید تنها بودم. 

راستش نمیتونم قبول کنم این موضوع رو که  "باید موندگار شم ".  اماده کردن اون اتاق ، یعنی پذیرش این موضوع ؛ ...

...............................................................


همکار اومد رشته کلام از دستم در رفت . ....

.....


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۳
مریم م.م

نظرات  (۱)

سلام بگیر یه دل سیر نسترن را بزن تا راحت بشی. خیلی حال میده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی