هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

گزارش درهمی

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ق.ظ

اول از همه اینکه 15 آذر مبارک .  تولد برادر خوبم.

بعدش اینکه از چندین روز گذشته بگم. 5 شنبه سحر زنگ زد که میخوام ببینمت امروز.گفتم 5.5 اآرایشگاه نوبت دارم. گفت : میام دنبالت بعد با هم بریم. منم باهات میشینم اونجا...
5-6 سال بود ندیده بودمش. ارتباطمون قطع شده بود. بعد ارایشگاه رفتیم یه کافی شاپ . کلا خیلی خوب بود. حس خیلیییییییییی خووووووبی داشتم. خیلی وقته انگار با یه دوست بیرون نرفته بودم. دوستا همه یا خارج از استانن یا خارح از کشور یکی دو تای اینجا هم درگیر  بچه و زندگین. ... خیلی بهم مزه داد. انگار بعد از اومدن نسترن ، بیرون رفتن با یه دوست رو دیگه تجربه نکرده بودم. هرچی که بود خیلی بهم مزه داد. قراره  از این به بعد باهاشون کوه برم. 8-10 نفری هستن. داداشش گروه داره. نمیدونم گروه خونیم بهشون بخوره و بتونم باهاشون برم یا نه. اما خیلی وقته که دنبال یه گروه کوه نوردیم. البته عاطفه میگفت : این گروه ها اینفد لوده و روابط خارح از محدوده داره که گروه خونی امثال من نمیخوره بهشون. حالا این گروه که  سهیل هست و سحر خواهرش و  حمید شوهر سحر  ، نمیدونم . بد نیس یه تجربه کنم باهاشون . بعد تصمیم میگیریم میرم یا نه...

سحر این هفته میره دنبال مدرکش تهران. از حمید شوهرش میگفت. دکتری فلان گرفته. تو خونه بیکاره. اغلب افسرده اس. بخصوص اینکه سحر این هفته مدرک دندونپزشکی نظام پزشکیش تایید میشه و میادو شروع به کار رسمی میکنه...

به سحر گفتم درکش میکنم... حق داره ...

سحر با تمام فک و فامیل شوهر قهره. کلا یه کم با همه دعوا داره. ... من و سحر یه چند سالی خیلی باهم دوست بودیم. من کنار میومدم باهاش و مشکلی با هم نداشتیم . اما کلا با  داداشش و بقیه معمولا دعوا داشت. اینکه با خونواده شوهر اصلا رابطه خوبی نداره  رو  فک کنم از مادرش ...

ول کن بابا.  به من چه.  هدف از نوشتن در مورد سحر این بود که 5 شتبه ی خوبی رو باهاش گذروندم به لطف خدا .


بعدش جمعه.

جمعه کلا حالم بد بود. فشارم 8 رو 5 بود. تا اخر شب. بچه ها هم ( نسترن و مجید ) هی زنگ میزدن این کار و بکن و اون کارو بکن.  وقتی من مریض میشم خیلی بهم زیادی توجه میکنن و نگران میشن. شب نسترن برام آب پرتقال گرفته بود و....

وای پرتغال.  بازم املا . نه همون اولی درسته املاش. ق .


شنبه که از 9 زدم بیرون. یه سر اینجا اومدم بعدش مستقیم رفتم دانشگاه. تا 7.5. ظهرش نسترن اس داد که : م ؟ مسافرت عقب افتاده و فردا تولد مجید رو بگیریم. کلی کار داریم و خرید نکردم و فلان.

شب که رسیدم خونه ـ شام خورده نخورده گفتم مامان بیا 2 تایی بریم بالا یکم کمکش کنیم و برگردیم.  3 تایی تند تر میشه. رفتیم بالا و کلی کارهایی که مربوط به اون شب بود رو انجام دادیم. البته مامان فقققققققط یه سره ظرف های کثیف من و نسترن رو شست .  یه ساعت و نیم کار تموم شد.

یکشنبه صبح یعنی دیروز هم من کیک رو پختم و همونجور تو قالب گذاشتم بعدش 10 رفتیم  اکس بندی ویلاشون. از اونور هم منو رسوندن دانشگاه. تا 2.5 کلاس داشتم.  3 رسیدم خونه و  3.5 دوباره رفتم بالا. بازم سرم گیج میرفت. اما خب رفتم .

کیک رو خامه کشب و تزیین. پیتزا و شام و اینا.

7 اومدم پایین رفتم دوش گرفتم و 8 رفتیم بالا...


این تا اینجا.


اس ام اس دادم به عاطفه. 11.5 میاد اینجا . یه پیشنهاد دارم براش. فقط مامان میدونه فعلا  و موافق بود. اما هردو میدونیم که قبول نمیکنه این پیشنهاد رو . البته من اگه بودم میپذیرفتم. در مورد نهضته... جالا تا ببینم چی میشه و خدا چی میخواد...


اها . آخریم حرف اینکه :

دیروز مجید رفت برای تعویض گواهی نامه و پاسپورت و فلان  عکس جدید گرفت. بهم تو ماشین گفت. :  م ؟؟؟ تو پوشه عکس رو در بیار و نگاه کن و با عکس فبلی مقایسه کن . ببین چقققققد پیر شدم.

خیلی وقته که منم عکس نگرفتم. هر بار زنگ میزنیم ااقای فلانی ، فلان عکس رو 6 تا 12 تا ، برام چاپ بگیر.

عکس رو نگاه کردم. راست میگفت. خییییییلی عوض شد. بقول خودش پوست صورت افتاده. ... دلم گرفت خیلی از دیدن و مقایشه عکسش.

گفتم عکس قشنگی هم نیست. تو اولین فرصت یکی دیگه بگیر.

نسترن گفت : قربونت برم امشب شمع 39 رو فوت میکنی و میری تو 40 سال هاااا....

تا ادم عکس نبینه انگار متوجه تغییرات نمیشه. نمیدونم چرا... ما که خیلی عکس میگیریم. چرا تا حالا ندیده بودیم پس؟؟؟

خب همینه دیگه. نمیشه که همیشه جوون موند.

البته مجید از اوناست که هنوز قیافه پسرونه داره و مثه خیلی از دوستاش قیافه مردای سن گنده رو نداره... ...


یه چیز دیگه یادم اومد. 5 شنبه تو دانشگاه اون آقا شوووته کلی بهم گیر داد.

دستت چی شده. ؟؟؟

چرا ازدواج نکردی ؟؟؟ ( تو این سوال چن بار محلش نکردم بعدش دیکه جوابشو دادم ).

نه بابا ازدواج کن برو ...

متولد چندی ؟ ( اخه تو مگه فوضولی؟؟ )

گفتم 61.

گفت : ااااا . من فک کردم 67 -68 هستی. خیلی خوب مووووووندی هااااااااااااااا.

 اون موقع هیچ واکنشی نداشتم . خوصله شو نداشتم.



و اما اخر از همه اینکه

امروز لحظه اخر که خودمو تو اینه دیدم که بیام بیرون ، یه آن خودمو دوس داشتم. ناخواسته یه  "لبخند عاشقانه " تحویل خودم دادم و زدم بیرون. اون "شادمانی بی سبب"  همونجور تو مسیر همراهم بود.

خدارو صد هزار مرتبه شکر.


یه چیز دیگه یادم اومد اونم اینگه :

اون شب تو صحبت هام با سحر گفتم : سحر ؟ یادته چقد بهم اصرار کردی بیام اونجا پیشیت درس بخونم.

چقد هم مامان اینا اصرار کردن . بعدش هم گفتن یا ارشدی که قبول شدی میری و یا میری فیلیپین دارو  بخونی.

اگه میمومدم  "مسیر زندگیم " عوض میشد.

سحر گفت : آره . کاملا عوض میشد مسیر زندگیت.



هرچی که شد

خواست من 

و

یا

خواست خدا

هرچی که هست اشکال نداره. شکر خدا .

نباید روز خوبم رو با این حرفها و نگاه به گذشته ای که نمیشه تغییر داد و برگردوند خراب کنم.

پس میگم :  به به . عجب روز خوبی.  روزهای خوب و خوبتر در راهند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۵
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی