اسب زیبایم
همیشه پلی برای رفتن هست!
همیشه پلی برای باز آمدن هست!
امروز , روز تخیلات است.
فکرها یکی پس از دیگری ؛ گاه درهم برهم ، مجالی برایم نگذاشته است.
صبجم را با اسب سواری شروع کردم. تمام مدت در خیالم با یک اسب زیبای قهوه ای بودم ، در یک میدان اسب دوانی .
در دستانم قند بود و اسب دوست داشتنیم با لذت میخورد.
لباس و چکمه سوارکاریم را خیلی دوست داشتم. حس خوبی در آن لباس ها داشتم.
سعی داشتم از تخیلاتم دربیایم. چون ذاتا اهل خیال پردازی نیستم. نه که دوست نداشته باشم ها . نه. اتفاقا ، رویا پردازی را خیلی دوست دارم. اما ذهنم برای این کار پرورش نیافته و ورزیده نشده. شاید هم استعداد و تبحرش را ندارم. نمیدانم.
به هر حال
سعی کردم از تخیلان در بیایم، که به خود نهیب زدم ، هی ؟؟ م ؟؟؟ چرا دریبای ؟؟؟ خیالات به این قشنگی . داری لذت میبری . بگذار جولان دهند در ذهن و خیالت.
میدانی ؟ گاهی خیالات از واقعیت ، شرینتر است. منظورم اینست که شاید اگر در واقعیت کنار آن اسب در آن وضعیت میبودم ، شاید لذت و شیرینیش به اندازه تخیل و رویایش نباشد. درست مثل عید نوروز مثلا.
شور و حال قبل از نورزو همیشه بیشتر است. آن همه تلاش و تکاپو و هیچان برای نوروز و لحظه سال تحویل،
بعدش ،
به محض رسیدن به آن نقطه ، به خود میگویی آن همه دوندگی و هیجان ، شور و ... همش برای همین بود؟؟؟ انگار آن لخظع دیگر حسی نداری . چیزی که برایش چندین روز و یا حتی یکماه خودت و همه شهر در تکاپو هستید یه آن تمام میشود.
جاروبرقی دستم بود و خانه را جارو میکشیدم. خودم را رها کردم تا دوباره غرق افکارم شوم.
اوه . چقد با اسبم عکس گرفتم.
راستش اسب خودم نبود. کرایه اش کرده بودم. ضبح ها قبل از صبحانه اسب سواری میکردم. چند روز بود فقط. 3-4 روز . یه سفر کوتاه.
همچنان مشغول جارو کشیدن بودم. یه آن به خودم آمدم دیدم با عاظفه خانه عذرا رفتین تا " پویان " کوچولو که 2 دی 95 بدنیا امده را لز تزدیک ببینیم...
کمی بعد در فکر کوه رفتن با سحر و مناظر بکر و بینظیر گیلان ...
...
دلم میخواهد بگردم. گلاب گیری کاشان اواخر اردیبهشت ، غار علیصدر همدان ، کیش و ...
اوه . اگر کیش بودم رویای اسب سواریم به راحتی محقق میشد. آنجا برخلاف مجید و نسترن ، حتما و حتما غواصی خواهم کرد. جت اسکی و پاراسل و پاراگلایدر و کشتی آکواریم و ماساژ .
کارهایی که مجید و نسترن از آن گریزان هستند. پاراگلایدر را چرت گفتم فک کنم.
بعدتر به این فکر میکنم که 9 دی ، دیزوز تولد نازنین بود. بهش زنگ زدم .2 دقیقه صحبت کردیم. بیمارستان بود. تخصص ( پاتولوژی) کل وقت و زندگی اورا گرفته . شوهرش گرگان و خودش ساری خانه گرفته...
باخودم فکر کردم که در فرصت مقتضی به او بگویم که :
ای دوست ، عمر دوستی ما رو به پایان است. نفس های پایانی اش است . آن هم به زور
نه اینگونه ناراحت میشود. باید ملایم تر بگویم.
ای دوست ؛ کار و مشغله ، عمر دوستی ما را به پایان برده است. نفس های پایانی اش است . آن هم با مشقت. چاره ای نیست. زمانه است دیگر .
از این فکر در می آیم. همچنان جارو میکشم. چیزی نمانده. آشپزخانه را که بزنم تمام است.