هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

اسب زیبایم

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۵۳ ب.ظ

همیشه پلی برای رفتن هست!
همیشه پلی برای باز آمدن هست!


امروز , روز تخیلات است.

فکرها یکی پس از دیگری ؛ گاه درهم برهم ، مجالی برایم نگذاشته است.

صبجم را با اسب سواری شروع کردم. تمام مدت در خیالم با یک اسب زیبای قهوه ای بودم ، در یک میدان اسب دوانی .

در دستانم قند بود و اسب دوست داشتنیم با لذت میخورد.

لباس و چکمه سوارکاریم را خیلی دوست داشتم. حس خوبی در آن لباس ها داشتم.

سعی داشتم از تخیلاتم دربیایم. چون ذاتا اهل خیال پردازی نیستم. نه که دوست نداشته باشم ها . نه. اتفاقا ، رویا پردازی را خیلی دوست دارم. اما ذهنم برای این کار پرورش نیافته و ورزیده نشده. شاید هم استعداد و تبحرش را ندارم. نمیدانم.

به هر حال

سعی کردم از تخیلان در بیایم، که به خود نهیب زدم ، هی ؟؟ م ؟؟؟ چرا دریبای ؟؟؟ خیالات به این قشنگی . داری لذت میبری . بگذار جولان دهند در ذهن و خیالت.

میدانی ؟ گاهی خیالات از واقعیت ، شرینتر است. منظورم اینست که شاید اگر در واقعیت کنار آن اسب در آن وضعیت میبودم ، شاید لذت و شیرینیش به اندازه تخیل و رویایش نباشد.  درست مثل عید نوروز مثلا.

شور و حال قبل از نورزو همیشه بیشتر است. آن همه تلاش و تکاپو و هیچان برای نوروز و لحظه سال تحویل،

بعدش ،

به محض رسیدن به آن نقطه ، به خود میگویی آن همه دوندگی و هیجان ، شور و ... همش برای همین بود؟؟؟ انگار آن لخظع دیگر حسی نداری . چیزی که برایش چندین روز و یا حتی یکماه خودت و همه شهر در تکاپو هستید یه آن تمام میشود.

جاروبرقی دستم بود و خانه را جارو میکشیدم. خودم را رها کردم تا دوباره غرق افکارم شوم.

اوه . چقد با اسبم عکس گرفتم.

راستش اسب خودم نبود. کرایه اش کرده بودم. ضبح ها قبل از صبحانه اسب سواری میکردم. چند روز بود فقط. 3-4 روز . یه سفر کوتاه.

همچنان مشغول جارو کشیدن بودم. یه آن به خودم آمدم دیدم با عاظفه خانه عذرا رفتین تا " پویان  " کوچولو که 2 دی 95 بدنیا امده را لز تزدیک ببینیم...

کمی بعد در فکر کوه رفتن با سحر و مناظر بکر و بینظیر گیلان ...

...

دلم میخواهد بگردم. گلاب گیری کاشان اواخر اردیبهشت ، غار علیصدر همدان ، کیش و ...


اوه . اگر کیش بودم رویای اسب سواریم به راحتی محقق میشد. آنجا برخلاف مجید و نسترن ، حتما و حتما  غواصی  خواهم کرد. جت اسکی و پاراسل و پاراگلایدر و کشتی آکواریم و ماساژ .
  کارهایی که مجید و نسترن از آن گریزان هستند.   پاراگلایدر را چرت گفتم  فک کنم.

بعدتر به این فکر میکنم که 9 دی ، دیزوز تولد نازنین بود. بهش زنگ زدم .2 دقیقه صحبت کردیم. بیمارستان بود. تخصص ( پاتولوژی) کل وقت و زندگی اورا گرفته . شوهرش گرگان و خودش ساری خانه گرفته...

باخودم فکر کردم که در فرصت مقتضی به او بگویم که :
ای دوست ، عمر دوستی ما رو به پایان است. نفس های پایانی اش است . آن هم به زور

نه اینگونه ناراحت میشود. باید ملایم تر بگویم.

ای دوست ؛ کار و مشغله ، عمر دوستی ما را به پایان برده است. نفس های پایانی اش است . آن هم با مشقت. چاره ای نیست. زمانه است دیگر .


از این فکر در می آیم. همچنان جارو میکشم. چیزی نمانده. آشپزخانه را که بزنم تمام است.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۱۰
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی