هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

خسته و آزرده

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ق.ظ
هفته خوبی رو شروع نکردم.
جمعه ظهر با نسترن و مامان و ترانه رفتیم یکم خرید . نسترن خرید داشت. هرجا از ماشین پیاده میشدیم کیف پول نسترن دسته من بود . جون اون بچه رو بقل میکرد...
شنبه ساعت حدود2 زنک زد که من کیفم رو ندارم برو بالا ببین تو آشپزخونه نیسو  ال وبل.  همونحا از ترس سکته زدم.  خب دسته من بود و بدنامیش واسه من بود. اونم با سابقه ی درخشان من در گم کردن  کیف و وسایل ...  من و مامان حسابی ترسیدیم. رفتم بالا و هرجی کشتم نبود که نبود. زنگ زدم گفتم نسترن تو ماشین رو بگرد. آخرین جا پلاسکو فروشی بود قشنگ یادمه اوردم تو ماشین و گذاشتم کنار دنده .بعدش اومدیم خونه دیگه. نه جایی رفتیم و نه جایی پیاده شدیم... تو تو ماشین رو بگرد. زیر صندلی و اینا ...
نسترن گفت الان میام خونه خودم بگردم... مامان تمام مدت به جون من غر میزد. سرشکتگیش ماله توه . تقصیر تو بود.. کیف دسته تو بود... کاش من نیومده بودم باهاتون دیروز و ... حسابی اعصابم بهم ریخته بود. 100 تا صلوات نذر کردم که خدا آبرومو نبره. ..
یکم بعد نسترن رسید خونه... تا کرکره رو داد بالا و بیاد تو پارکینگ ؛ من ومامان هم رفتیم پایین. هنوز ماشین رو خاموش نکرده بود. گفتم تو ماشین نبود ؟؟؟؟؟ گفت نه . نبود...
 نسترن پیاده نشده بود که مامان  در مقابل رو باز کرد. یهوووووو چشمم خورد به کیف. گفتم : ایناهاااااااااااااااش....
یکم در ماشین کجش کرده بود... همه خدارو شکر کردیم کلی. مامان گفت : سرم درد گرفته از ناراحتی.
من گفتم : خداروشکر پیدا شد و گرنه همه بدنامیش و سرشکستگیش مال من بود.. تقصیر من میشد.
نسترن گفت : مگه دنبال مقصر میگشتیم  . 
اما چیزی که واضح بود همین بود که سرشکستگیش ماله من بود و نسترن جلوی همه باید از سابقه درخشانم در گم کردن کیف و عیره میگفت ...
خلاصه نسترن بدون پیاده شدن دوباره کرکرده رو داد بالا و رفت خونه مامانش.
کل روزمون حسابی خراب شد. وقتی رفتم بالا حس خیلی بدی داشتم. خسته و کلافه از زندگی ...
هرچند ختم به خیر شده بود اما افسردگیش تا شب باهام بود. 
سر نماز مغرب و عشا  100 تا صلواتم رو دادم . خدا نجاتم داده بود. از یه بدنامی بزرگ . خدا نجاتم داد و آبروم رو خرید... 


یکشنبه معمولی گذشت.
اما دیروز دوشنبه.  همه چی معمولی بود تا اینکه ساعت حدود 7.5  غروب نسترن از مهمونی اومد که بریم خونه ... میخواسستیم سوار ماشین بشیم که دکتره ( شوهر آموزشکاه آشپزی مجاور)  ما رو دید. به نسترن ماشین رو تبریک گفت. گفت : دیگه ماشین نمره معمولی سوار نمیشین دیگه.
نسترن گفت :  نه . اونم داریم (206 اس دی ) . 
گفت : خب به سلامتی .
چن خریدین؟؟
گفت : 79 تومن.  فوله.  اما الان  پایین تر اومده. چون درهم پایین اومده. ماشین های منطقه آزاد  با درهم حساب میشه.
دکتره گفت : اااا . دلار نیس؟؟
گفت :نه.
 دکتره گفت : خب به سلامتی . چرخش برات بچرخه. به من اشاره کرد و گفت : یکی هم برای این بنده خدا بخرین.
من میبنی . برق 3 فاز گرفتم . انگار یه سطل آب یخ ریختن روم.  اما خودم رو نباحتم و همچنان همون لبخندی که از اول داشتم به لب  رو همچنان ادامه دادم.
نسترن در جا گفت : ایشون ارباب مان. ایشون باید برای ما بخرن.
دکتره خندید و گفت : میدونم. پس بگو یکی هم واسه ما بخره...
 
خیلی خودم رو کنترل کردم اشکم نریزه. چقد توهین و تحقیر اخه. ؟؟؟/ یکی واسه این  بنده خدا بخرین؟؟؟؟؟؟
تمام زورم رو میزدم که  که بغض نکنم یا اشکم نریزه.  وانمود میکردم همه چی مرتبه.  سعی میکردم با ترانه بازی کنم. اما حالم افتضاح بود...
وقتی رسیدیم خونه ؛ قرار شد لباسمون رو عوض کنیم و بیایم تو پارکینگ بار جمع کنیم برای یه مشتری.
وقتی لباس عوض کردیم و رفتم پایین ، نسترن گفت : تو انگار حالت خوب نیس. یه جوری هستی. گفتم : نه . یکم شکمم در میکنه. نمیدونم چرا. فک کنم گرمی کردم. یه چند روزیه درد میکنه...
سعی کردم عادی تر باشم  ...
اما حالم خیلی بد بود...
وقتی رفتم بالا در حالیکه با تلویزیون و کنالاش مشغول بودم برای مامان تعریف کردم.اما نگگاش نکردم  که اشگم بریزه... سر نماز مغرب و عشا  کلی گریه کردم یواشکی...
مامان هم میدونس حالم خخووب نیس. کاری به کارم نداشت و طولانی سر نماز نشستم...حتی گریه هم سبکم نکرد...
اون حال بد تا اخر شب باهام بود. گه گداری هم یه چیکه از گوشه ی چشمم میریخت پایین. اما سریع میگرفتم و سعی میکردم بغضم رو بخورم...
کل شب تقریبا هیچ حرفی بین من و مامان رد و بدل نشد. خوب میدونس که حالم بده. حتی مطمینم که میدونس سر نماز گریه کردم.
شاید اونم دل ودماغ نداشت. برای همین همه شب رو تلویزیون دیدیم. با کمترین حرفی
تو تخت بازم یکم یواشکی گریه کردم...
خیلی بد خوابیدم. یه چیزی بین خواب و بیدار.  میدونی ؟ آدم وقتی درد داشته باشه نمیتونه بخوابه.  روحم حسابی آزرده شده بود. 
بابا چرا نمیذارین به درد خودم بسوزم. چرا آدمو تحقیر میکنین با حرفاتون. ؟؟؟...
کاره خداست. خدا میخواد که تحقیر بشم.  خدا گره از هیچ کاریم باز نمیکنه.  همینجور  چندین ساله که دارم تو این باتلاق  دست و پنجه نرم میکنم و  عذاب میکشم. روج و جسمم خسته اس . ..
اگه راه فراری داشته باشم از اینجا میرم. من از روزی که نسترن اومده تو خونمون و عروسمون شده ؛ خواسته و نا خواسته باهاش دارم مقایسه میشم.  اون همه چی داره. کار ، درامد بالا ، خونه و زندگی ، بچه ... همه چی .
اما من هم سن  و همکلاس اون بودم و هیچیه هیچه ندارم. حتی از پس خرج و مخارح روزمرهام هم هنوز بر نمیام. 
با تمام تلاشی که کردم و میکنم اما ...
همه چیزم رو یک به یک دارم از دس میدم. کار ، شرکت ، بیمه ،  حتی اینترنت و  تخت خواب و ...
نمیدونم چرا خدا داره اینکار رو باهام میکنه .  نمیدونم تا کی میخواد عذابم بده . تا کی میخواد تحقیر بشم و رنج ببرم.  ؟؟؟؟؟
اگه امتحانه کی تموم میشه ؟؟؟ من که رفوزه شدم.
اگه سزای کارای بدمه ، چقده دیگه باید عذاب بکشم؟؟
توروخدا ،  بسه دیگه .
نمیخوام همین باشه زندگیم.
نمیخوام وابسته اینا باشم.
...
...
...
...
 دو سال پیش ( ت هادی پور ) هم تو مغازه دهشال مجید بهم گفته بود که ؛ تو هنووووووووووزم اینجایی وبه جایی نرسیدی هنوز؟؟؟ مجید رو ببین... مجید حوابش رو داده بود اما ،
اونروز با تمام تلاشی که کردم نتونستم اشکم رو نگه دارم. حسابی همونجا تو مغازه گریه گردم و اشک ریختم. جلوی مجید. ..

چکار کنم؟ کاری از دسته من بر نمیاد. باید خدا بخواد. خدا هم انگار منو نمیخواد. هیچی برای من نمیخواد. ...

صبح مامان گفت پا نمیشی نماز؟؟؟  منم گفتم نه.  سرم درد میکنه.
الکی گفتم. حالم خوب نبود. اما دلیل نماز نخودنم نبود.
شاید مامان اگه میگفت : پاشو نماز  پا میشدم. مطمئتم پا میشدم.  اما گفت پانمیشی ؟؟؟
به هرجال الکی تقضیر دیگران نندازم.  صبح نماز نخوندم.  هنوزم زیاد حالم خووب نیست. خیلی خسته ام از زندگی . زندگی بیحاصل.
خدایا؟؟؟ اخه مگه میشه؟؟؟؟   چرا ؟؟؟؟ تو هیچی نباید پیشرفت کنم ؟؟؟؟ کار ؟؟؟؟ زندگی ؟؟؟ و ......؟؟؟؟
چرا یکی رو تو زندگی مجید قرار دادی که همه چیزش  اوکی باشه؟؟؟  خواستی منو عذاب بدی ؟؟؟  خواستی بگی تو بی عرضه ای...
یا لیاقت نداری ؟؟؟
خدایا؟؟؟ اگه تنبه ؟؟؟؟ بس نیس تو این چندین سال؟؟؟؟؟
اگه امتحانه ، خب دیدی که رفوزه شدم . نمیکشم دیگه ...
خدایا؟ خواهش میکنم ، گره از کارام باز کن. خواهش میکنم.
نذار اینهمه تحقیر شم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۲۴
مریم م.م

نظرات  (۲)

سلام با اجازه شما وبلاگت را خوندم . اگه داستان نباشه واقعا جالب نوشتی . ولی سر هر چیز کوچکی ناراحت نشو. حرف دکتر ارزشی نداشته که بخوای ناراحت بشی. چون مشخصه که دکتر همه چیزو تو مادیات می بینه . و نباید زیاد از دست این حرفا و این مردم ناراحت بشی . باید یاد بگیری یه کمی پوست کلفت تر بشه. مثل من
پاسخ:
سلام
اجازه نمیخواد ...
اینقد جالبه و هیجان انگیز که فکر میکنین داستانه ؟؟؟  اگه داستانه که وحشتناک کسل کننده است و. البته افسردگی میاره. همش غر غر و  نا امیدی و ... ا
 نازک نارنجی نیستم. اما گاهی ادما به جایی میرسن که شکننده میشن. حساس و شکننده. سعی میکنم نباش. پوست کلفت باشم. اما ،
اما گاهی حرفای ساده دیگران ادم رو اذیت میکنه بشدت...
سر حرف  همه ادعای پوست کلفتی میکنن. میگن روزگار و زندگی پوست کلفتشون کرده. اما خب  بین حرف و عمل فاصله اس. همه از یه جایی به بعد ، از یه جایی که همش  بز بیارن و امیدی نباشه ، از اون جا دیگه شکننده میشن. حتی اگگه سعی کنن دیگران نفهمن اما خودشون میدونن...
سلام درست می گی . ای کاش همه مواظب حرف زدنشون بودن
پاسخ:
سلام. ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی