هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

آخرین سحر ماه رمضون.

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ

1) دیشب سحر ،  نه ،   میشه امشب سحر ، 

منظورم همین سحریه که چند ساعت پیش غذا خوردم ، 

آره ، این سحر ، آخرین سحر ماه رمضان 95 بود. تلویزیون برنامه خداحافظی شکلی داشت. موقع غذا خوردن دلم حسابی گرفت.

امسال زیاد لذت نبردم از ماه رمضون .   همون سر غذا دلم تنگ شد.  یاد حرفی که قبل مااه رمضون زده بودم افتادم. 

" شاید امسال آخرین ماه رمضون باشه"   .سر مشکلاتی که با خدا داشتم ،   همش میگفتم شاید آخرین ماه رمضونی باشه که روزه میگیرم. این حرف رو به لحاظ مردن نمیگفتم.   به این خاطر میگفتم که  یعنی از سال های آینده دیگه روزه نمیگیرم."روزه خور "  میخواستم بشم.

دیشب  سحر که یاد این حرف افتادم حسابی پشیمون شدم. هزار بار گفتم پشیمونم. خدا نگنه که اینطور بشه.

من بازم روزه میگیرم به یاری خدا. سال دیگه هم اگه زنده بودم و خدا خواست و عمر و  توانی بود حتما روزه میگیرم ان شاءالله...


2) چند روز قبل آقای "ق"  از کمبته زنگ زده بود. گفت برای عید فطر میخواییم بین نیازمندا وسایل توزیع کنیم و اگه چیزی دارین و اینا ، تا قبل  عید فطر بدستمون برسونین. ..

دیروز به موبایلش زنگ زدم جواب نداد. بعدش درست زمانی که با نسترن تو ماشین بودم و نسترن کنارم بود زنگ زد.  هول کردم. نمیدوستم بردارم چه جوری حرف بزنم که نسترن نفهمه...

به نسترن گفتم ضیط رو کم کن. نسترن کم کرد خیلی . بعدش گفتم : نه . اصلا قطعش کن. قطع کرد و گوشی رو برداشتم.

گفتم میخواستم بدونم فردا کجا تشریف دارین ؟؟؟ گفت فلان جام تو همون مسجد ... تا 11 هم بیشتر نیستم.

گفتم: بسیار خووب . اگه خواستم بیام باهانتون هماهنگ میکنم.


بعد از خداحافظی خداروشکر  نسترن نپرسید کی بود؟؟؟ اما جند دقیقه ای فضا حسابی سنگین شد.  شاید اونم بین پرسیدن و نپرسیدن مونده بود.

شایدم منتظر بود خودم بگم.

به هرحال منم با دلهره منتظر بودم اگه پرسید چی حواب بدم که خداروشکر سوالی نکرد و حرفی نزد. فقط یه 4-5 دقیقه ای سکوت سنگین حاکم شد.


دیشب فک کردم که پول بدم یا چی ؟ که به ذهنم رسید برای همون زوجی که رفتن مشهد   ،  پسره  ( یوسف ) بهم گفته بود لوله کشه .و من تصمیم داشتم بهش لباس کار مخصوص بدم و حوله و اینا .

تصمیم گرفتم یه ساعت دیواری ،  2 تا حوله دست و صورت رنگ صورتی و نارنجی ،  یه تیشرت 3 دگمه سرمه ای  و یه لباس کار بلوز و شلوا مخصوص  براشون ببرم.

صبح جمع کردم. زنگ زدم از مجید آدرس لباس کارا رو گرفتم. یه تیشرت xl هم برداشتم. و باقی چیزا.

مجید گفت : به کی میخوای بدی؟؟  گفتم : یه بنده خدا ی مستحق. نمیشناسم .  گفت اگه نمیشناسی پس چی داری بهش میدی؟

گفتم از طریق یکی دیگه دارم میدم.

به مامان گفتم یه آزانس زنگ زد .

مامان هم اینبار هیییییییییییییییییییییچ  سوالی نکرد و کنجکاوی نکرد.

رفتم اونجا. داشت سبد کالا توزیع میکرد. برنج و روغن و ... تا منو دید کلی احترام گذاشت و اینا . دادم بهش گفتم میخوام برسونین بدست همون زوجی که رفتن مشهد. پسره گفته بود لوله کشه. براشون یهکم وسایل آوردم.

گفتم شمارشون رو دارین ؟ اگه ندارین من الان بهتون بدم.

گفت : نه تو سیستم دارم. با ما زیارت اومده بودن دیگه.


گفتم اینحا یکم دوره . یکی دوروز در هفته رو تو اداره باشین راحتره و نزدیککتر برامون.

گفت : اصلا نیازی نیس بیاین. هر وقت هر کمکی دارین زنگ بزنین ما میایم دفتر کارتون ازتون میگیریم.

تشکر کردم و گفتم : ضمنا آقای "ق"  اگه  کمک انسانی هم نیاز داشته باشین خوشحال میشم کاری انجام بدم.

گفت : آره. من یه برنامه ای برای شما دارم بعد ماه رمضون. بهتون میگم بعدا.


تشکر کردم و سوار آزانس شدم اومدم سر کار.

مجید زنگ زده بود . بهم گفت : اوسا کاره بیاد وسایل بخره بعد لباس کار بگیره دیگه .

گفتم : نه بابا . اوسا کار نیس. مستحقه.  لوله کشه. اوسا کار بود که دستش به دهنش میرسید.

گفت :مامان داد؟  گفتم : نه . مامان خبر نداره. تو هم لطفا  شیپور  بر ندار و  دادار دودور  راه ننداز.

گفت : تو از کجا میشناسی؟

گفتم : نمیشناسم . از طریق یکی دیگه میشناسم. یه بار گفته بود لوله کشه. و...

گفت : خدا صواب  ثواب بده. گفتم : خدا شمارو ثواب بده. از وسایل شما برداشتم.

گفت : اخرین بار باشه اینو میگی ها. وسایل ماله جفتمونه.

....


3) وقتی برگشتم اینجا ، هوس کردم شماره  یوسف اینارو بزنم تو تلگرام ببینم . گاهی از رو عکس ها خیلی چیزا دست آدم میاد.

زن یوسف 2 تا خط داشت. من یه شماره از دختره دارم و یکی از پسره فک کنم.

یک خط تلگرام نداشت. اما ، اون یکی رو که زدم تلگرام داشت. تو پروفایلش فقط یه دونه عکس بود که حالم رو خیلی خووب کرد. یه لبخند نشوند رو صورتم.

یه حاله خوب ، یه لبخند  و یه ارامش ،  نتیجه دیدن  تنها عکس پروفایل اون زوج بود. عکس عقدشون رو سفره عقد.

خیلی خیلی خیلی خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی قشنگ بود و دوست داشتنی .

تصمیم گرفتم اون شماره رو همونجوری تو تلگرامم داشته باشم و سیو  کنم.


4) خدای خوبم هزار مرتبه شکرت. خدایا سپاسگزارم برای هرانچه که بهم عطا کردی .

خدایا ؟ دوسسسسسسسسسسست دارم.


5) روزهای خوب خیلی خیلی نزدیکند.



 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۵
مریم م.م

نظرات  (۱)

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۲ ذره ی ناچیز
این یعنی بندگی
یعنی شمارو انتخاب کرده تا عاشقش باشین
خداست دیگه

فقط باید همه جوره تحمل و صبر کرد
گاهی وقتها افرادی که توقع نداریم ازشون، تو زرد در میان!

مانباید فراموش کنیم که عشق بازیمون با خدا بوده
بندگیمون برای اون بوده
همین...
پاسخ:
راستش ناراحتیم از اینه که مثه سال های قبل لذت نبردم و عاشقی نکردم. بخاطر مسایلی که بین من و خودش بود و دلخوری های من.
اما به هر حال خوشحالم که آخرش دیگه اون چیزی رو نمیخوام که اولش میخواستم.
...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی