من و خواجه حافظ شیراز
اینکه یه پسری یه دختری رو دوس داشته باشه و بعدش دختره و خونوادش آخرین نفری باشن که بدونن حس خوبی نیست.
اینکه آدم و عالم بدونن و اقوام دووور و فلان ...
بعدش یکی به گوش تو برسونه ...
اون روز جلوی مامان گفت یکی هست که خیلی دوست داره و میخوادت .
گفتم : منو؟
گفت : اره. عمران خونده و پدرش کارمند دانشگاه ازاده و...
مامان گغت : کیه؟
اسمش رو بلد نبود. فقط بلد بود ادرس بده...
خودم شناحتم کیه. گفتم : راااامین؟؟؟
گفت من نمیشناسمش. فقط شنیدم از همه . مامانش اینار و میشناسم...
گفتم : اره . رامینه.
بچه خیلی خوبیه. اما هر خوبی که دلیل به ازدواج و مناسب بودن برای ازدواج نیست.
نمیگم بده . بچه خوبیه. اما مناسب من نیست.
فک کن . طرف حتی پسره رو نمیشناسه. اما این خبر رو داره. که مامان پسره مثلا رفته خونه دخترخاله بزرگه مامان که پیغام برسوونه به ما .
بعدش اونم میدونست که من قبول نمیکنم این دست اون دست کرده و همین جور تو همه فامیل مطرج شده تا رسیده به جوونترین دحتر خاله مامان که 40 سالشه. اونم شجججاع و بتمن. گفته : این بار که ببینمشون حتما بهشون میگم...
خیلی مسخره اس واقعا.