هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

خاطرات عمر رفته ؛   در نظرگاهم نشسته
در سپهر لاجوردی،    آتش آهم نشسته
ای خدای بی‌نصیبان،   طاقتم ده، طاقتم ده!
ای قبله‌گاه ما غریبان،   طاقتم ده، طاقتم ده!

با صدای "جهان" یا "سالار عقیلی" ....

 

حکایت از چه‌کنم؟ شکایت از که‌کنم؟ که خود به دست خود آتش بردل خون شده نگران زده‌ام!

حالم اصلا خوووب نیست. از شدت فشار عصبی سرم داره درد میاد . فک کنم تا ظهر  قرص لازم بشم....

 بشدت عصبی ام  و پرخاشگر...

 از بحث صبح با مامان شروع شد داستان ... از لقمه ای که برای نسترن درست کرد و بردن من پایین ووووووو

زودتر از خونه زدم بیرون که پیاده بیام بلکه کمی حالم خوب شه.  سیب و لقمه ام رو برنداشتم سر قهرم با مامان.

همون سر کوچه نزدیک بود تصادف کنم. مرده آزانسیه حواسش نبود از پارک در میومد و بعدش پرو پرو  به من میگه ال وبل و پیاده رو و این حرفا ... منم عصبانی بودم و همونجور که مسیرم و میرفتم بهش گفتم : کوری پیاده رو داره تعمیر میشه و باید از خیابون رفت...

اونم گاز داد اومد بهم رسید و  دیگه هرچی دهنش بود بهم گفت مرتیکه . 

کور خودتی .  خر  الاغ و ...


پیاده روی هم اصلا حالمو خووب نکرد. نزدیک به 50 دقیقه پیاده روی کردم ، اونم تو این هوای عالی .

اما

اما انگار هیچی حال خرابمو خووب نمیکنه. نه پیاده روی . نه این هوای قشنگ . نه این خورشید دوست داشتنی.


میدونی ؟ راستش همش مربوط به امروز نیست. من خسته شدم. چند روزه که فک میکنم باید برای مصاحبه می رفتم. اشتباه کردم. همیشه که موقعیت نیست.مثه الان و ...

تو زندگی خیلی زود ، دیر میشه، .

تو مسیر به این فک میکردم که ،  دوستا و همکلاسی ها ، خواهر ها و برادرها ، از یه جایی به بعد از هم فاصله میگیرند. به لحاظ شغل و درامد و موقعیت اجتماعی و زندگی و بچه و  چه و چه ...

نمیدونم جه حوری میشه...

مامان میگفت  چند روزه پیش که با عمه حرف میزده عمه میگفت که مجبد به خاطر رسیدگی به پدرش از نوجووونی  اینحوری داره پیشرفت میکنه و روز به روز داره بالا و بالا تر میره.

امروز با خودم فک میکردم پس من چی ؟؟؟ مگه من نبودم ؟؟؟ مگه من ... ؟

...

...

راستش ،

بعد از بابا فک میکردم خدا بهم یه پاداش خیلی خوووب میده. اما...

انگار گناه های من پیش خدا "نابخشودنیه " .  باید باور کنم راهی نیست.

بیخود چشم امید دوحتم و به هر چیزی چنگ میزنم . دست و پا زدنم بی فایده اس.

...

...

...


میدونی ؟

با خودم فک می کنم که ، با حقوق بخور نمیر هم باید رفت. در حدی که بتونم خرج و مخارجم رو بکشم  و از پس اداره یه زندگی یه نفره بر بیام .

باید رفت . حتی با مشقت . 

باید رفت ؛ حتی بدون پیشرفت.

باید رفت ؛ حتی با سگ دو زدن

فقط باید رفت .

دیگه فقط باید رفت.

حتی اگه همه بهم بخندن.

حتی اگه همه بگن خوشی زیر دلش زده ،؛ باید رفت.

باید برم.

اشتباه کردم .

باید موقعیت تابستون رو کمی جدی میگرفتم. ...


بد جوری خسته ام و کلافه. از همه چیز و همه کس بردیدم. دلم یه زندگی مستفل میخواد تو یه شهر دیگه . خواسته زیادی نیست. هست؟؟؟

دلم میخواد با خدا قهر باشم. از دیشب تا حالا دارم براش اخم و تخم میکنم و چه و چه ...

اما صبح وقتی موهامو جلوی آینه میبستم ، بازم در آیته رو باز کردم و یکی از قران ها رو برداشتم و بوس کردم و بغل کردم. چند لحظه ای همونجور موندم .

با خودم گفتم : صبر خدا هم حدی داره . تا کی بد وبیراه  بگی و ناز کنی .؟؟؟ بعدش دوباره برگردی و اینحوری ... ؟ یه روز دیدی خدا هم قهر کرد هاااا. اون موقع دیگه راهی نداری...

....................................

.....................................

....................................


اخ ، فک کنم باید برم سراغ قرص ، تا سردردم تشدید نشده.

خسته ام خیلی . خسته و تنها و بی پناه انگار.


خاطرات عمر رفته ؛  در نظرگاهم نشسته
در سپهر لاجوردی،   آتش آهم نشسته
ای خدای بی‌نصیبان،  طاقتم ده، طاقتم ده!
ای قبله‌گاه ما غریبان،  طاقتم ده، طاقتم ده!


ساغرم شکست ای ساقی          رفته‌ام زدست ای ساقی    در میان توفان!

برموج غم نشسته منم          در زورق شـکستـــه منـــم          ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زده‌شـد         یک‌بـاره مـهـــر غـم زده‌شــد          بــر ســرنـوشـت آدم

ساغرم شکست ای ساقی                  رفته‌ام زدست ای ساقی

تـو تشنـه‌ کـامم کُشتی         در ســــراب نــــاکــــامـی‌هــا         ای بــلای نافرجامی‌ها
نبــرده لـب بــــرجــامــی         می‌کشم به‌ دوش ازحسرت         بار مستی و بدنامی‌ها
برموج غم نشسته منم          در زورق شـکستـــه منـــم          ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زده‌ شـد         یک‌بـاره مـهـــر غـم زده‌ شــد          بــر ســرنـوشـت آدم

ساغرم شکست ای ساقی         رفته‌ام زدست ای ساقی

حکایت از چه‌کنم؟ شکایت از که‌کنم؟ که خود به دست خود آتش بردل خون شده نگران زده‌ام!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۷
مریم م.م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی