هزار مژده که آمد بهار و گل خندید

روزمرگی
آخرین نظرات
  • ۳ شهریور ۹۶، ۲۰:۵۰ - قالب رضا
    :)
  • ۱۱ تیر ۹۶، ۱۲:۲۳ - نیما نوری نژاد
    عالی

+دیروز  تولد ترانه بود. اولین تولدش. 14 اسفند 94.
3 روزه رفتن مشهد. برای سلامتی ترانه در خصوص اون ویروسه که نوشته بودم پارسال نذر داشتن . 3 روزه رفتن مشهد.  فردا یکشنبه برمیگردن و ناهار خونه ان.
...


+زندگی ثابته. رو یه خط صاف که گاهی بالا و پایین های جزیی داره. خط صافی که واقعا نیاز به یه صعود داره تا از این  برزخ در بیام.
همه راهو رفتم. دیگه فقط دست خداست و بس.


+ دومین باریه که بابت ارسال رزومه باهام تماس گرفتن...


+  چیزی تا عید نمونده. 2 روزی میشه که بساط ماهی قرمز تو شهر پهن شده... وباز هم سالی که گذشت به بی حاصلی .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۰
مریم م.م

کارت اهدام رو پریینت گرفتم و گذاشتم تو کیفم.   

چند ساله که منتظرم برسه دره خونه . اما نیومد.  تیر94   پر کرده بودم و  اون موقع اونجا نوشته بود نهایتا تا 6 ماه میرسه. 

اما هرچی موندم و از سایت و رمز و پسوورد  پیگیر شدم  نتیجه نداد.

2 روزه پیش حرف شد تو خونه ... نسترن گفت اگه اعضام بدرد میخوره بعد مرگم بدین...

منم گفتم منم همنیطور.  گفتم : من 3-4 ساله پیش فرمش رو پر کردم و " کارت اهدا " دارم.   نسترن 4 شاخ موند

اه محید اومد باید ببندم فعلاو ...


...........................

مجید زود رفت .

آره میگفتم. مامان با تعجب گفت : الکی نگو .

نسترن اما بیشتر از همه تعجب کرده بود . 

گفتم قضیه مربوط به الان نیس که. 3-4 ساله پیشه . همش هم استرس داشتم کارتم دم در خونه که میاد به دست مامان نرسه. البته هنوزه که هنوزه کارتش نیومده.  موقتش تو سایت هس. چن بار هم پیگیری کردم...

( تو وبلاگ قبلیم چن تا پست در مورد همین نوشته بودم همون زمان. و البته در مورد  استرسم برای اینکه  دم دره خونه  کارت رو به مامان ندن و دسته مامان ندن و   همینطور در مورد حس و حالم  و  انگیزم از این کار... )


به هرحال  نسترن  ری اکشن خاصی داشت نسبت به موضوع. متعجبی که  از فرسنگ ها میشد دید و فهمید.

 خلاصه همین موضوع باعث شد که امروز برم و
پیگیر شم.

دیدم آوه  اصلا سیستم عوض شده و به پسووردم جواب نمیده.  رمز رو  طبق گفتشون بازیابی کردم و کارت رو چاپ گرفتم.  دیگه دم دره خونه هم نمیارن  تحویل بدن .  هرکی خودش باید بره  با کارت ملی و شناستامه و  کارتموقت اهدا ،  به شعب منتخب بانک ملی  تا کارت اصلی رو بگیره.

 مجید که اومد ؛ کیف پولم رو باز کردم و گفتم : ایناها . اینو میگفتم هااا. چهرهش جور خاصی شد و بعدش گفت : بذار به مامان بگم ...

گفتم : ماله الان نیس که بابا. کارت رو در اوردم و اون قسمتی که نوشته بود دوست عزیز  خانوم فلانی ...     فلان  و    شما در تاریخ  91.4.12 فرم  پر کردید و ...   رو بهش نشون دادم. گفتم سال 91 هست.  منتها ، الان پرینت موقت رو گرفتم. اصلش رو باید رفت شعب منتخب بانک ملی گرفت....


خدیاا؟؟ شکرت . دوسسسسسسسسسست دارم زیاد. خیلی خیلی زیاد.

خدایا؟؟  میدونم خیلی وقته دیگه اخر حرفام  ازت اسمی نمیبرم. حواسم بوده. اما دلم نبوده . میدونی . ؟ عادت به تظاهر هم ندارم.

اما الان بعد مدتها دوباره  حسااااااااااااااابی دلتنگت شدم و دلم خواست بهت بگم که  دوست دارم و چققققققققققققدر زیاد دوست دارم و خوبی و مهربون.

همیشه هم بودی. اما من بد شدم. سختی ها بهم فشار آورد و از چشم شما دیدم.

خدایا؟/ ممنونم که هستی.  میدونم همیشه حواست بهم هست که من هستم.

کمک کن مثه قبل شاکر و لایق نعمت های بی پایانت باشم.

کمکم کن ؛ خووب باشم . شاد باشم و موفق و سلامت در کنار عزیزانم. و

 و

کمکم کن بهترین انتخاب ها رو داشته باشم و در مسیر درست گام بردارم.







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مریم م.م

این هفته همش درگیر بودیم. خاله اعظم (ع)  فوت شد. 2 ماه بمیارستان بود...


دلم گرفته . نه برای اون.  برای خودم .




روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد


مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ


جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد


روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت


وحشی بافقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۲
مریم م.م

نمیدونم چرا هربار که رزومه میقرستم غم عجیبی رو با تمام وجوودم حس میکنم.؟؟

نمیدونم  غم  ناکامیمه و موفق نبودنم تو رشتم  اونجوری که دلم میخواد ؟؟؟

یا از اینکه باید از مدیرعاملی شرکت و ... بیام پایین و زیر دست یکی دیگه کار کنم ؟؟؟؟ و  یا

ویا  دور شدن از خونه و خوتواده و شهرم  برای درامدی معمول.


نمیدونم کدومشه . اما وقت فرستادن رزومه  دلم بدجوری میگره و غم رو با تمام وجوودم حس میکنم ...

امروز برای بدترین موقعیت شغلی رزومه دادم.  کارشناس فروش.  اما چیزی که  بود  یا  دامپزشک میخواست  یا ارشد رشته منو .

برای همین تونستم خودمو راضی کنم. یعنی راستش رو بخوای  بیشتر  برام حالت  امتحان و بازی شده که کیا زنگ میزنن و مزنشو  چیه ؟؟؟

با همه این حرفها ، یه چیزی رو با تمام وجوددم میدونم.   " من باید برم"   . باید برم تا بتونم استقلال خودم رو بدست بیارم.  نیازه.

حتی برای مدت کوتاه . حتی برای تست کردن یه شیوه جدیده زندگی ...

منی که با تمام وجودم به شهر و حونوائدم  وابسته بودم تو این چند سال اخیر میدونم که باید برم.  از اینجا موندن هیچی عایدم نمیشه ...

دیگه یه مدته که مامان رو هم به خوبی قانع کردم که  باید برم. و اگه یه موقعیت  متوسط هم پیدا بشه میرم.   اونم دیگه الان  رضایت داره و  موافقه.

گاهی میگه منم میام باهات هرجا بری.  هه.

اما من میگم تو کجا میای؟؟  من میرم دنبال کار. تو بمون تو خونه و زندگی و شهرت. پیش بچه ها و نوهات. 

...

به هر جال که فعلا موقعیت نشده ...


عاصف گذاشتم که شاد بشم .  داره  میخونه : 

الهی هر کی هر جا ،

نذری داره قبول شه

چشم انتظار نباشه

موی سرش سپید شه .

...


.................................................................

یادم رفت بگم   تو میلم شمردم 15 تا  تا به حال رزومه دادم تو این 2 سال اخیر.

قبلا فقط برای  پست های مدیریتی و ریاستی   رزومه میدادم. اما ، امروز ،  بدجوری تنزل دادم خودمو.  عججججیب.  

کارشناس فروش چی بود اخه.  ؟؟؟   گول خوردم یه لحظه.  شاید یه  دامپزشک و ارشد فلان  رو  صفر کیلومتر میخوان...

به هرحال. اشکالی نداره. حالا دادم دیگه. قرار نیس که برم حتما... اما خب همین که رزومه دادم برای چنین جایی  خودمو رو پایین کشیدم...

مهم نیس بابا .  حالا انگار بگو اینترنشنالم... والله...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۶
مریم م.م

میدونی ، هیچ وقت  هوا ، ابری نمیونه برای همیشه. 

بالاخره ، آفتاب میشه و گرم .


زندگی منم همینه. بالاخره این ابرها کنار میره و یه آفتاب قشنگ درمیاد.


همین .

میدونی ؟ جال نوشتن ندارم. تو بلاگفا که بودم چقد مینوشتم. اونم با جزییات.  وقت و حوصلش بود . ..


...................


اینم راز آهنگی که  این روزا باهاش حال میکنم :


دلربا، دلنشین، شیرین ادا، نازنین
به کجا رفتی بیا تب و تابم را ببین ...
چه شبی دارم تنها تنهایی و تنهایی
گره از گیسو بگشا تا ز سحر در بگشایی ...
بهار اومد که گلها رنگ و وارنگه جونم
دیدن یار سر چشمه قشنگه جونم ...
بچینم گلی بیارم در سرایت جونم
ببینم رویتریزم در پیش پایت جونم ...
گل نارم گل نارم غم تو بر دل دارم
نفسی بنشین یارا من تشنه دیدارم ...
گل به گیسویت بستی ما را پریشان داری
به پریشانی شادم گر تو روا میداری ...
بهار اومد که گلها رنگ و وارنگه جونم
دیدن یار سر چشمه قشنگه جونم ...
بچینم گلی بیارم در سرایت جونم
ببینم رویتریزم در پیش پایت جونم ...
دلربا، دلنشین، شیرین ادا، نازنین
به کجا رفتی بیا تب و تابم را ببین ...
چه شبی دارم تنها تنهایی و تنهایی
گره از گیسو بگشا تا ز سحر در بگشایی ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۹
مریم م.م
1)  امروز شنبه اس.  یه فال خووب  ، حال آدمو خووب میکنه. هرچند که امروز بدجور  منتظر پاچه گیریم و یکم نمیدونم چرا قاطی.
برای اولین بار  Pmc گفت :   تصمیم گرفتی آرزوهات رو  به فراموشی بسپاری. کار غلطیه نکن... و جمله آخرش اینکه تمام رنج ها و غم و عصه هات به زودی جاشون رو به شادیهای  دایمی میده .
شادی های دایمی و همیشگی.
 
مگه داریم؟؟ مگه میشه ؟؟   حتما داریم. حتما میشه. اگه خدا بخواد نشد وجود نداره.

2) صبح 6 پاشدم واسه مامان کیک درست کنم بره خونه خاله اینا...

3) دیشب دایی اینا بودن . مجید جلوی منو مامان میگه :  آره. نسترن کلوجه محلی درست میکنه چقد خوشمزه.  درصورتی که مامان حمیرش رو میگیره و من و نسترن  فقط  توش گردو میذاریم و مخلفات... بعد فک کن مجید جلوی منو مامان  همچین حرفی میزنه. نسترن هم تایید ش میکنه. میگه براتون عید میارم زندایی...  یعنی میگم نسترن هیچی نگفت  مامان درست  میکنه نه من.   یا مثلا نگفت  باهم درست میکنیم...
من اگه بودم... در مورد این مطالب قبلا تو وبلاگ قبلی یه سری ماجرا نوشتم. که مثلا دوستام اومده بودن و گفتم فلان رو نسترن درست کرده... درصورتی که خودم درست کرده بودم و به چیزایی رو باهم درست کرده بودیم...
...
خلاصه  تصمیم گرفتم  فلش رو پاک کنم ( دستورش روی فلش مامان هست ) . تا ببینم  نسترن خانووم چه جوری  عید میخواد  کلوچه بپزه. 
دستورش رو  تو دفترم نوشتم. اما نسترن همش فک میکنه هنوز رو کاعذ نیاوردم. برای همین  میخوام فلش رو پاک کنم. مثلا اشتباه شده و این حرفا .
بعدش نسترن خانوووم برای شوهرش ( برادر محترم من )  کلوچه بپزه. ها ها ها . مسخره ها.
من میگم یعنی جلوی چشم منو مامان هم شرم نکردن؟؟؟  مجید گفت و  نسترن هم  به راحتی تایید کرد و گفت زنداییی براتون میارم؟؟؟
  بذار ببره.
 
من اون موقع دسشویی رفته بودم و نشنیدم. وگرنه شاید ، شاااااید چیزی میگفتم.   اما فک نکنم . من این کاره نیستم.  بعدشم  بعضی مواقع  اینقد آدم  شوک میشه و  تو پرورووی طرف مقابل میمونه که ، اگه حرفزن هم باشه لال میشه  از شوک و تعجب.


حالا منتظرم تو یه فرصت به مجید بگم : شنیدم نسترن کلوچه  محلی درست میکنه به چه خوشمزگی . بگو برا ما هم بپزه...

گاهی آدم واقعا حرصش در میاد.
قبلا هم گفتم . نسترن آدم قدرشناشی نیس زیاد.  مثلا من یا مامان  ، نسسترن برامون چیزی بخره ، هرکی بگه قشنگه  ، فووری میگیم  نسترن خریده ... اما نسترن اینجوری نیست.   مامان کفش خریده بود 200 هزار تومن براش. یعنی یه کفش گرون .  به نسترن که گفتن قشنگه . گفت . مرسی.
کجا خزیدی .  ؟؟؟  فلان جا .
یعنی یه کلام دهن باز نمیکنه بگه  مادرشوهرم برام خریده.
یا مادرشوهرم درست کرده ...
 یا  از مادرشوهرم این کارو  این روش رو یاد گرفتم.

اصلا و ابدا.
نمیدونم چرا.

بگذریم باابا....


4) منتظر  اتفاقات خوش همیشگی و پایدار هستم. دایمی ان شاءالله به زودی. زوده زود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۰
مریم م.م

امروز  حالم بدتر از بد بود.

ساعت حدود 4 بود که ماشین تازشون رو اوردن خونه. اسپرتج مشکی.

دلم ماشینه رو نمیخواست . اما دلم به وسعت تمام دنیا و ادماش ؛  برای خودم سوخت . برای منی که حنی عرضه ندارم خرج خودم رو بکشم.

منی که از زندگی و عمرم  حاصلی نچیدم. 

دلم برای خودم سوخت که روزها میان و میرن ،  سال نو میشه و  دوباره یه سال نوی تازه ،  اما ، من ،  هیچی تو کارنامه ام  ندارم  که به خودم بگم : 

هی ؟؟؟؟؟   سال فلان ، فلان کار رو کردی . فلان پله رو رفتی بالا  ،  فلان اتفاق خوب افتاد تو زندگیت ... پس سال خوبی بود و پر بار  به لطف خدا...

چندین ساله که این داره تکرار میشه و من بی حاصل ........

اوووف . یه بغضه سنگین داره گلوم رو فشار میده الان .


این وسط از نگاه مردم و گاهی ترحمهاشون هم خسته شدم . حسابی تو فشارم و دارم اذیت میشم. اما هیییییییییییییییییییییییچ کاری ازم بر نمیاد .

و خدایی که  منو نمیخواد و منی که تا چند وقت پیش با تمام وجود میخواستمش دیگه میلی بهش ندارم. ...


میدونی ؟؟؟ شاید قطعا  قبلا هم نوشتم در موردش. آدمی که بدبخته و مثلا فقیر ،  از زور  فقارت  میره دزدی میکنه .... بعدش تبدیل به یه آدم بد میشه... یه آدمی که دنیاش رو از دست داده.  این آدم بد ، هم دنیاش رو از دست داده و هم آخرتش رو .

من میگم شرایط روی خوب و بد بودن آدما خیلی تاثیر داره. صبر و تحمل آدمها حدی داره.  میدونم که خدا میدونه آستانه صبر و تحمل هر کسی رو ... اما وقتی نخواد نمیخواد دیگه. زورکی که نمیشه.

من هم از این قائده مستثنی نیستم. یه چند سالی با تمام وجود رفتم بسوی خدا. منکرش نمیشم که لذتش رو هم با تمام وجودم چشیدم. چند باری  اینقد اووج گرفتم که ...  بعد اون هی از خدا خواستم  هی خواستم. هیچی بهم نداد. هیچکدوم رو بهم نداد. خواستم بازم ازش . دعا کردم نذر کردم ذکر گفتم.  نخواست و نداد .    بهش گفتم :  خدایا ؟ یه جایزه کوچولو بهم بده لااقل . بذار زده نشم. بذار تشویق شم بمونم.  اما اون نخواست. محلم نداد. شاید امتحان بود.  من رفوزه شدم. دیگه تحمل نکردم. کاسه صبرم لبریز شد. تو امتحانش شکست خوردم. و 

و الان شدم همون آدمی که  نه دنیا رو داره و نه اخرت رو.   هم دنیام رو ازدست دادم و هم آخرتم رو .

یه روزی ، یه روزگاری خودم رو لایق بهترین ها میدونستم.  اما ؛ الان ؛ 

اما الان  دیگه خودمو لایق هیچی نمیدونم. میدونم آدم بدیم که هم به دنیاش گند زده و هم آخرتش...


این روزگار بد کرده با قلبم / کم بوده از این زندگی سهمم

دلیل میبافم برای عشق / برای چیزی که نمی فهمم



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۲
مریم م.م

1)  

دلم یه ماشین کروک  میخوااد.  یه 206 حتی . یه 206 سفارشی کارخونه  برای کروک...

آبی باشه.  اسم  اون آبی پررنگ های  ماشین چی میشه؟؟؟  از اون ابی ها ...

 یکم قبل تر ها میگفتم  دیگه سنم از کروک گذشته. کروک مال جوووناس . زیر 30 سال. 

اما امروز بشدت  دلم  کروک میخواد. خیلی خیلی زیاد. 

دیگه حتی  سن هم برام مهم نیست.

دلم یه کروک آبیه خوشگل میخواد.

هعی.

شسیبلاتنمکگگکمنتالبیسشسصیبلقاعنخحج


2)

بهار از دست های من پر زد و رفت

گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم

ای شکوفه توی این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه




میدونی؟  همش با خودم میگم بسه دختر. چقد منفی بافی. بسه دیگه .
اما ؛ یه مدت  رو مثبت اندیشی  و  تکنولوژی فکر و اینا هم کار کردم.  نتیجه ای ندیدم ازش. 
دیگه ازم بر نمیاد.
وقتی ادم چشماش واقعیت رو میبینه  ؛ نمیتونه با "خیال پردازی "  به جایی برسه.

کاش خدای منم  ؛ مثه خدای بقیه کمک میکرد.  خدای من ؛  همون خدای اوناست. اما ، انگار منو دوس نداره.
میدونی ؟؟؟
چیزایی هست به اسم "بخت "؛ "  اقبال"  ،  "شانس " ؛  "قسمت"  ؛ 
خدا به بعضی ها داده و به بعضی ها نداده.  خودش تو قران گفته  :به هرکی دلش خواسته داده. و هرکی نخواسته نداده.  ( آیه اش تو وبلاگ قبلیم هست  ، الان یادم نیست کدوم ایه بود. اما دقیقا همین جملات بود بطور مستقیم.) .
میدونی؟؟
اینا ربطی نداره خداپرست باشه و نباشه .
ربطی نداره  نماز بخونی و نخونی.
ربطی نداره اصلا آدم ، انسان خوبی باشی و نباشی.
بطی نداره  زیبا باشی و یا زشت باشی.
ربطی نداره ...
"بخت "باید بلند باشه.  " پیشونی" نوشتت باید خوب باشه.   در نهایت باید خدا ، یارت باشه و دوستت داشته باشه.  و
و
و انگار ؛ خدای من ، منو  نمیخواد.
هدی اصلا زیبا نیست یا معمولی...
نسترن هرگز به عمرش نماز نخونده...
...
...
 
میدونی ؟؟  حالم  از خودم و اینهمه  ناامیدی بهم میخوره. از این همه  "ناامیدی " و  افسردگی  خودم  عق میزنم.

از اون گوشه ی دنیا ، به این گوشه رسیدم
نگین دنیا قشنگه ، قشنگیشو ندیدم
هنوز غم تو وجودم ، عذابه سینه سوزه
نگین گریه رو بس کن ، نگین دنیا دو روزه



هنوز روی درختها فقط جای کلاغه  گلها پرپرن ای وای یه دیوونه تو باغه

دلم یه گوله آتیش تنم کورۀ داغه   ولی تو همه دنیا دریغ از یک چراغه



از اون گوشۀ دنیا به این گوشه رسیدم / نگین دنیا قشنگه قشنگیشو ندیدم

هنوز غم تو وجودم عذاب سینه سوزه  /  نگین گریه رو بس کن نگین دنیا دو روزه



کدوم نالۀ شبگیر   ؛ کدوم ورد شبونه؛  کدوم طلسم و جادو دعای عاشقونه

از این گوشۀ دنیا به اون گوشۀ دنیا منو به آشیونه به یارم میرسونه




کدوم جاده کدوم راه کدوم اشک و کدوم آه/  کدوم ابر و کدوم اوج کدوم موج و کدوم ماه


از این گوشۀ دنیا به اون گوشۀ دنیا منو به آشیونه به یارم میرسونه



هنوز قافلۀ عشق به منزل نرسیده غریقیم و صدامون به ساحل نرسیده


هنوز اشکه تو چشمام نگام خیره به راهه نه آفتاب و نه مهتاب چقدر دنیا سیاهه



3)  یه آهنگ شاد  هایده داره میخونه. سعی میکنم باهاش تغییر وضعیت بدم.
اوه  . الان یادم اومد.  بهمن ماه.  ماه تولد  دوست خوب وبلاگ قبلی .  "پارسای آب خووب " . تولدش بهمن ماست.  تولدش مبارک.

میدونی ؟ خداروشکر  دیگه کسی منو نمیخونه. خداروشکر دیگه اونجا نیستم.










۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مریم م.م
میدونی ،  رسیدن  "سررسید های 1395  شررکت  "  و توزیع اشون  بین همکارا ،   نشون از  نزدیک شدن سال نو  و  هفته های پایانی سال رو میده.
سالی که  باز هم توش کاری نکردم و  حاصلی ازش نچیدم. 
سالی که  دست خالی تر و  ناامید تر و البته پیر تز از هرسال دیگه ای ام .
سالی که در اون خدا ، با من یار نبود .
آره .
جیزی تا پایان سال 1394 نمونده. و  من
و
من ، مثله  کسی ام  که تو یه مرداب گیر کرده و سالهاست داره دست و پا میزنه. دست و پای بیثمر .  و  سخت تر و  رنج اور  تر از همه اینه که  تو این مرداب گیر کرده باشی و شاهد  رفتن و  به مقصد رسیدن ها  و پیروزی های مکرر  هم دوره ای هات  و  دوره های بعد از خودت باشی و    تو ،   تو با همهی تلاشت ...  نتونی  از اون مرداب و باتلاق رها شی.
این وسط گاهی آرزو میکنی حالا که نمیتونی رهاشی  و  جلو بری  ، کاش ،
کاش حداقل ، تا ته  غرق میشدی و  اونطوری به ارامش میرسیدی.
حتی امید رهای از  این باتلاق هم دیگه ، ثمری نداره وقتی بدونی که  دیگه برای رفتن و رسیدن خیلی دیره.  مثه کسی که  ، اونقققققققققققققدر  دیر به خط پایان برسه که ،  نه تنها   همه از خط پایان رد شده باشن  بلکه  کلا بساط مسابقه  جمع شده باشه و  ساعت ها از اون گذشته باشه و  دیگه کسی اون دور  بر نباشه و  اثری از مسابقه هم نیاشه و همه رفته باشن... 
اون رسیدن ، چیزی جز یاس مضاعف نداره ...

خدایا؟  من نمیدونم دیگه چه جوری باید ازت کمک بخوام. 
خدایا؟ هستی ؟ منو میبنی؟/؟ 
پس چرا کمکم نمیکمی؟؟؟ چرا  اینجوری تحقیرم کردی؟؟؟؟
بسم نیست هنوز؟؟؟
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۰
مریم م.م


1)  امتحاناتم تموم شد و امروز بعد از 2 هفته اومدم مغازه. ..


2) امتحاناتم نمرات بالای 18 داره فغلا. یه چن تا هم 20...


 3) حس خوبی ندارم. همون حس همیشگی . ناامیدی از زندگی و خستگی ...


4)  خواب دیده بودم. با مامان بودم.  میخواستم  دوباره از مدریسه بخونم... بچه ها داشتن امتحان میدادن... مامان با مسئولین مدرسه صحبت میکرد که  فوق لیسانسه. دوباره میخواد درس بخونهه و  این حرفا...  یه اقایی بود که اونم یه کاره ای بود تو مدرسه. تو راهروی مدرسه وقتی که بعضی بجه ها ورقشونو دادن  اون رفت رو تک صندلی خالی شده نشست و  شروع کرد به سیب پوست کندن. جلوی من بود. و من منظر بودم که امتحان بچه های مدرسه تموم شه. مامان هم با مرافب ها  حرف میزد. ... این آقا بهم یه سیب درسته تعارف کرد. تا بیام بگم نمیخوام .ممنون  ،  اون ادامه داد: " بیا. بیا اینو بگیر و  بده به یه مستحق. ان شاأالله مشکلت حل میشه." یه سیب سفید ( همون زرد) بود.  تعجب کردم از حرفش. من که حرفی نزده بود... 

از اون روز تا حالا دنبال یه فقیر میشگتم تو خیابون که بهش سسیب بدم .  انگار که فقرای شهر از اون روز  ته کشیده بودن.  امروز  مه میومدم  7-8 تا سیب داشتم  برای خودم میاوردم سر کار .  یهو یه زنی رو دیدم که رو ویلچر نشسته بود و یه پاش قطغ شده بود . احساسم اینه که از قند بود... از ش رد شدم  و دوباره برگشتم و یکی از بهترین و قشنگترین سیب ها مو بهش دادم. به امید اینکه  ان شا ءالله مشکلم و مشکلاتم حل شه و  دلم شاد شه و روحم آرام.



5) کمتر مینویسم . اما با خودم  زیادتر حرف میزنم...  من یه ناکامم. تو کار ، زندگی ،  تحصیلات ؛ عشق ...

 و  ای دریغ از من اگر کامی نگیرم از روزگار .

میدونی ؟

دلم میخواد  دیگه نماز نخونم.  دلم با خدا نیست.  این نماز ی هم که میخونم در واقع نماز نیست. 2-3 خط در میون ،  بی تمرکز  و... 

یه رفع مسدولینه.  قبلا هم نوشتم شاید...

با خودم خیلی صخبت میکنم که دیگه با خدا کاری نداشته باشم . همونجوری که اون با من کاری نداره و  خوار و خفیفم کرده و سرشکسته... اما هرچی 2  2 تا  4 تا میکنم  نمیشه.  بی "اون"  به پوچی  کامل میرسم.  بهش احتیاج دارم  نمیتونم رهاش کنم. حتی همین 2-3 خط در میون هم  خوبه.  بدون  " اون"  نمیتونم. 

گاهی میگم  چندین ساله که خودم رو به یه نخ باریک از امید وصل کردم.  درسته مثه کسی که از یه پرتگاه اویزونه و  وفقط خودش رو با  نخ نازک مدتها نگه داشته.

به خودم میگم بذار این  نخ نازک رو  خودم پاره کنم و بیقتم پایین . بهتره.  خسته شدم از آویزوون موندن و  انتظار و امید نجات ورهایی. بذار  خودم پاره کنم این رشته نازک رو  و بیفتم پایین و راحت شم.  بهتر از معلق موندنه...


نمیدونم  خدای من کجاست ؟؟

"به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو"


بس نیست؟ خسته ام دیگه.

منو به حال من رها نکن
تو هم به مرز این جنون برس
اگه هنوزم عاشق منی
خودت به داد هر دومون برس

من از تصور نبودنت
رو شونه ی تو گریه میکنم
منی که دل بریدم از همه
ببین برای تو چه میکنم

تمام عمر رد شدم ازت ببین کجا شدم اسیر تو
به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو
به حد مرگ میپرستم ولی برای عشق تو کمه
خودت به من بگو بهشت تو کجای این همه جهنمه

منو به حال من رها نکن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۶
مریم م.م



حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم/کم که نه  هرروز کم کم می‌خوریم
آب می‌خواهم سرابم می‌دهند/عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب/از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند/بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد/یکشبه بی داد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام/تیشه زد بر ریشه اندیشه‌ام
عشق اگر این است مرتد می شوم/خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است/کافرم دیگر مسلمانی بس است

/در میان خلق سردر گم شدم/عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می‌کنم/هر چه در دل داشتم رو می‌کنم
من نمی‌گویم دگر گفتن بس است/گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش/دست کم یک شب تو هم فریاد باش
نیستم از مردم خنجر به دست/بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست/چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می‌بارد چو لب تر می‌کنم/طالعم شوم است باور می‌کنم
من که با دریا تلاطم کرده‌ام/راه دریا را چرا گم کرده‌ام
قفل غم بر درب سلولم مزن/من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی‌گویم که خاموشم مکن/من نمی‌گویم فراموشم مکن
من نمی‌گویم که با من یار باش/من نمی‌گویم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما یاری نبود/قصه هایم را خریداری نبود
راه رسم شهرتان بیداد بود/شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می‌چکد/خون صد فرهاد مجنون می‌چکد
خسته‌ام از قصه های شومتان/خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد/این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان/بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام/گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود/قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود/تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس ایا فکر ما را کرد؟ نه/فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه/هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما می‌گریخت/
چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

« ما زیاران چشم یاری داشتیم      خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
                                                                                                             حمید رضا رجایی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۹
مریم م.م

انگار همه چیزم از دست رفته .

امید.

انگیزه

ایمان

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۷
مریم م.م

بعد از شب چله  و اون فال ،  دیگه کلا بریده شدم از 

از خدا ...

فقیر  و  سرگردان و  درد فراق ...

دیگه میلی به نماز ندارم.

اگه گاهی در روز میخونم برای اینکه کسی متوجه نشه.   اجباری برای نماز خوندن تو خونه ما نیست. همانطوری که تا بیست و چند سالگیم نبوده...

اما دلم نمیخواد اختلاف و دلخوریم با خدا رو کسی بفهمه.

قبلا هم گفتم . همونجوری که ادم وفتی تو خونواده مشکلی داره همه جا جار نمیزنه ...  اینم همونجور.  نمیخوام کسی بدونه از خدا بریدم...

فقیر ، سرگردان ،  درد فراق...

اخه مگه میشه تو هیچی خدا کمکم نکنه ؟  نه کار  نه زندگی ...

همین جور دارم برای زندگی دست و پا میزنم. ... نه کار ، نه پول ، نه زندگی ...

هیچیه هیچی؟؟؟  

 خب چرا ؟؟؟  اینهمه  تلاش ککردم. ازش خواستم. دعا کردم . نذر کردم ؛ ادم خوبی شدم. خالص شدم. پاک شدم. عهد بستم ...

خب چرا ؟

جرا بهم توچهی نداره ؟؟؟

مگه میشه ؟؟؟ چرا منو به جال خودم رها کرده؟؟؟ 

درحالی که دور وریام  همه ...

خب من دیگه بریدم. خسته شدم.

اون فال ، شاید فقط یه فال بود اما برای منی که دیگه بریده بودم  ، برای منی که بعد از چندین سال صبوری ، لبریز بودم ... نقطه پایان بوده انکار...

من از خدا طلبکارم. اینجور احساس میکنم...

دیگه با هیج حرف و جمله ای نمیتونم خودم رو اروم کنم.


گاهی فکر میکنم تقصیر خدا نبود و نیست. من همیشه خودم رو نادیده گرفتم و برای دیگران دعا کردم.

اون روز رو یادم نمیره. تو اتاق خودم ، حدود 4 سال پیش ،  سر اذان مغرب عشا ،  به پهنای صورت اشک ریختم و از خدا خواستم که ، :

خدایا؟ لااقل یکی از ما دوتا خوشبخت شیم. اون یکی هم مجید باشه...   ...


میدونی ؟ همیشه خودم رو نادیده گرفتم. گاهی فک میکنم استجابت همون دعاست و  خواسته ی خودم. میدونستم اون روز صدام به آسمون میرسه. با تمام وجودم بود...

اما

نمیدونستم که خدا دیگه بهم توجهی نمیکنه و  میگه همونی که گفتی ... فک میکردم خدا کریمه. رحیمه. بخشنده است و بزرگوار.

فک میکردم ارحم الرحیمن. فک میکردم ...

مگه میشه که خدا ...؟


امروز 7 دیماه 1394 هست و من 8 روز دیگه 34 ساله میشم. بی اینکه  حاصلی تو زندکی داشته باشم و  چیزی کاشته باشم...

میدونی خدا همراهم نیست. خدا دوستم نداره.  خدا ,  هیج توجهی بهم نداره.

منم ؛  از زندگی خسته شدم.  از خدایی که دوستم نداره و محلم نمیکنه خسته شدم. از این همه تلاش بی ثمر خسته شدم.

تا خدا نخواد هیچی پیش نمیره.

خواست خداست همه چیز.  و   

و

خدا ,

با من

یار نیست.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۷
مریم م.م

شب چله امسال هم مثه دوسال قبل یعنی 1392 ، مهمونی گرفتیم. شام و ...  15 نفر بودیم کلا .

خوش گذشت. اما خیلی خسته شده بودیم. رسما من  به غلط کاری افتاده بودم...

اون شب سارا فال گرفت برای همه ...

مال من رو گفت : اوه . "م" ؟؟؟؟ خیلی داغووونه فالت. بذار نخونم ... بعد میدم خودت بخونی...

این فال بود :

مباد کس چو من خسته مبتلای   فراق                 که عمر من همه بگدشت در بلای فراق

غریب و عاشق و بیدل فقیرو  سرگردان                 کشیده محنت ایام   و   دردهای   فراق

اگر بدست من   افتد   فراق   را  بکشم                بآب دیده     دهم    باز   خونبهای   فراق

کجا روم؟کجا کنم؟ حال دل کرا  گویم؟                  که داد من بستاند ،  دهد  جزای   فراق

 زدرد،هجرد فراقم دمی خلاصی نیست                خدای را  بستان  داد وده سزای  فراق

فراق   را   بفراق   تو     مبتلا    سازم                  چنانکه خون  بچکانم  ز دیده های  فراق

من از کجاوفراق ازکجاو   غم   از  کجا                   مگر    که زاد مرا  ما دراز  برای   فراق

بداغ شق توحافظ  چو  بلبل    سحری                  زند بروز دشبان خون فشای نوای فراق

                                                                                                                       «حافظ »


حرفی نیست برای گفتن. ..




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۷
مریم م.م

بالاخره  برای یکی از رزومه هاییی که این 2 سال فرستادم تماس گرفته شد فورا.

یعنی دیروز رزومه میل کردم  امروز یارو زنگ زده...

گفت تهرانین؟؟

...

حالا بقیه شو بعدا میگم... وقت ندارم.  امروز دانشگاه  برای درس کاداستر ارانه دارم و باید کمی اماده شم. ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۴
مریم م.م
از خدا بشدت دور شدم. شاید روزی یه وعده نماز بخونم. دیگه نه. یا نیستم یا ...
بد جوری دوووور شدم.
امشب با خودم فکر کردم تنها راه چاره ام خداست. تنها دوای دردم خداست. باید دوباره بهش نزدیک شم. بادی خودم رو بندازم در اغوشش.
باید باهاش آروم بگیرم.
باید دردهام , تنهاییام , ناکامی هام , شکست هام ,  استرس ها و دلتنگی هام رو با حظور گرمش پر کنم.
باید بهش نزدیک شم.
خدایا؟ کمکم کن.
خدایا؟ رهام نکن لطفا.
منو به حال خودم وامگذار.
خدایا؟ دوستم داشته باش و جلوی دوست و دشمن  روسفید و سر بلندم  کن.

خدایا؟ شکرت . سپاسگزارم برای تمام داشته هام که بی منت بهم عطا کردی. سپاسگذارم.
کمک کن لایق و شاکر نعمت های بی پایانت باشم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مریم م.م

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

451 غزل شماره 451
غزل شماره 451

تعبیر :

روزگار با تو یار شده و همه چیز بر وفق مرادت پیش خواهد رفت. طمئن باش اگر مانعی سر راهت باشد فقط خداست که دست تو را می گیرد. اگر همیشه در مقابل خدا بر خاک بیافتی در عی خطر خداوند تو را نجات می بخشدو یک لحظه ارامش خاطر و راحتی را با یک دنیا زر و سیم عوض نمی کنی. برای رسیدن به مرادت تلاش کن و نذر خویش را ادا فرما.



........................................................................................................

قسمتی از تعبیر در

http://hafezdivan.blogpars.com

"...

درطالع شما  شادمانی و خرسندی و بهروزی فراوان دیده میشود . به شرط انکه به خدا توکل کنی و نیازمندان را از یاد نبری .

..."


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۳
مریم م.م

مامان لیمو خریده بود. نفری به لیمو پوست کندم . پوست داخلی هم گرفتم و دونه دونه تو ظرف چیدم. یه سیب هم پوست گرفتم و از وسط نصف کردم و تو بشقاب گذاشتم.

مامان که مال خودشو گرفتو خورد گفت : ممنون . ان شاءالله خدا دوستت داشته باشه . خیر ببینی.



آره مامان گفت .

 " انشاءالله خدا دوستم داشته باشه ".  

؟؟؟؟

یعنی معتقده خدا دوستم نداره؟


چه دعای متفاوتی بود از زبون مامان.

دلم گرفت.


خدایا؟؟؟؟؟؟ دوستم نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آره . انگار نداری. همه نشووونه های زندگی من , همه جفت زدن ها و   تک اوردنهانم   , همینو میگه.  اینقد که مادرم  این مدلی دعام میکنه.


خدایا؟  دلگیرم  و دلتنگ.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۳
مریم م.م
نسترن به شدت سرما خورده. 5 شنبه و جمعه به درخواست نسترن شب رفتم بالا و شب بیداری ترانه مال من بود. دلم برای برادرم میسوخت طفلی بی خواب بود...
شنبه گفتن نیازی نیس. تا دیشب. دیروز از ظهر همین جور گرفتارشون بودم. تا شب. بازم نسترن حالش بد بود.
گاهی فک میکنم نسترن بهانه میگیره و همیشه بچه رو میندازه گردن مجید.
همین دیروز گفت بیا بریم بیرون کاموا بخریم. اومدیم خونه  گفت وااااااااااای من دارم میمیرم و اینا...
بعدش گفت "م" ؟ تو میتونی امشب بیای ؟؟ یا به مامانم بگم بیاد.
چه جوابی میتونستم بدم. ؟؟؟ گفتم : میام.
خودش یعنی تشخیص نمیده؟؟؟ هر شب من باشم؟؟؟ خر گیر اورده ؟؟؟؟ 
گفت : تعارف نکنی هاااا. نمیتونی بگو مامان بیاد.
گفتم : میام.

حسابی کلافه بودم. تمام گردش و تفریحشو میکنه شب به بچه داری که میرسه بی حاله و نمیتونه.
چن بار خواستم حرف اون روزشو بهش پس بدم و بگم :
زوووود خوب شو. امشب تو میدونی و بچه ات. غلط میکنه هرکی پاشو اینجا بذاره. مجید قرص میخوره و میخوابه . تو میدونی و بچه ات.

اینا حرف های اون روزش بود وقتی مجید مریض شده بود. خدا زد تو کمرشو  خودش حالا مریض شده.
اما بیچاره من  که دو هفته اس باهاشون گرفتارم.
امشب دیگه قراره مامان بره بالا ...
 عجب گرفتاری شدیم هاااا.
میدونی دلم از این میسوزه که اینا بعدا دیده نمیشه. فردا و فردا هااا , حتی همین یه ساعت بعد  دیده نمیشه و محبت ها چشم نسترن رو نمیگیره.

پ.ن 1) خدایا لطفا کمکم کن. لطفا
پ.ن2) خدایا؟ ازت دووووور شدم. کمکم کن دوباره بهت نزدیک شم.
خدایا؟ منو در آغوش بگیر
خدایا؟ لطف و محبتت رو ازم دریغ نکن.
خدای خوبم , هر چی به خیر و صلاحمه رو برام رقم بزن.
خدای مهربونم جلوی دوست و دشمن , از همه مهمتر خدا و پیغمبر ,  روسفید و سر بلندم کن.

خدایااااا , تنهام نذار و  منو به حال خودم  وا مگذار.
خدایا؟ یارم باش. کنارم باش. قرارم باش.

پ.ن 3) خدایا ؟ سپاسگزارتم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۲
مریم م.م

دیروز ساعت 2 کلاس داشتم تا 4.5.

1 از مغازه حرکت کردم که برم بانک مسکن  بعدشم سریع خونه و  ناهار و حرکت .

تو راه نسترن رو دیدم که داشت ماما نش رو می رسوند نگهداشت .  گفتم نه باید برم بانک و یکم هم خرید دادرم.  خیلی عادی برخورد کردم و با مامانش هم گرم برخورد کردم.

وقتی جلوی در خونه رسیدم نسترن هم همزمان رسید. اونم یکم کار داشت بیرون.

من در و کلید انداختم و باز کردم.  اما طبق معمول کل در پارکینگ رو باز نکردم. به این بهونه که من دیرم شده و باید ناهار بخورم و برم ...

ساعت 4 از تلفن مجید اس ام اس داشتم.

کلاست کی تموم میشه ؟؟ بریم خرید ؟؟ ( نسترن).

میدونستم تو این مریضی چند روزه ترانه  بیرون رفتن یه نوع منت کشیه .

دادم 5 ...(شهر خودمم ).

گفت : پس بریمو ..

کلاسم تموم شد به مجید زنگ زدم که کجا ؟

گفت نمیدونم نسترن خونه اس.

زنک زدم نسترن گفتم اماده شوو

 تو خیابون همو دیدیم. هنوز نمیتونستم باهاش گرم باشم. اما فهر هم نمیتونستم باشم...

کم کم یخم باز شد باهاش.

برام خوراکی های مورد علاقمو خرید.

بعدش رفتیم مغازه پیش محید. اونجا در مورد دیشب حرف شد.

نسترن گفت : واااای من خسته ام. تو میای امشب م ؟؟

گفتم : من غلط بکنم بیام

مجید گفت : افرین . واقعا.

گفت : من به تو نگفتم

گفتم : پس به عمم گفتی ؟

محید هم گفت : به م گفتی دیگه . م گفت میام.

گفت : نه من اونطظوری نگفتم.

گفتم : چظ.ری گفتی خب. بگو بدونیم.؟

گفتم خلم بیام بازم فحش بخورم مگه ؟

بعدش حرف تو حرف شد ...

بعد از نیم ساعت حرکت کردیم بریم خونه. تو راه قرار بود برای ترانه کاپشنی رو که دیدیم بازم نگاه کنیم و به باباش نشون بدیم.

بازم حرف همین شد.

...

گفتم تو با شوهرت دعوا میکنی فحششو منه بیچاره باید بخورم ؟

مجید هم طرفداری منو میکرد.

البته دعوا نبود ها . بیشتر حالت شوخی و سر به سر گذاشتن . اما حرف ها جدی با لحن شوخی.

گفت : من بگم غلط کردم خوبه؟؟؟؟؟؟؟

گفت : تو نزدیک بودی و ترکش تو روگرفت دیگه. بعدشم  "مامان س "( مامان نسترن) ؛ که اولین نفر بود بعد اون حرف اومد.

گفتم عجب پروویی . یعنی مامان س هم غلط کرد؟؟

گفت : نه . یعنی به همه گفتم ...



رفتیم تو مغازه  و کاپشن شلوار خریده شد. خونه که اومدیم گفت بریم بالا به مامان نشون بدیم. مامان بالا بود ترانه رو نگه داره.

گفتم : من نمیام بالا.

نشنیده گرفت و رفت.

واقعا دلم میخواست تحریم بشه و نرم.

با مجید وسایل رو بردیم بالا و جلوی در موندم گفتم من تو نمیام. مامان ؟ بیا بریم. اومدم دنبال تو .

دستم رو کشید تو گفت بیا مسخره بازی در نیار .

 خلاصه اینجوری شد که همه چی باز ختم به خیر شد.

بعد از اون که با مامان پایین اومدیم همون دیشب 2 بار دیگه بالا رفتم. یه بار رفتم کدو تنبل براشون بردم. یه بار هم  نیمی از کوکوی مرغ رو که مامان درست کرده بود براشون بردم.

به هر حال این بار هم ختم به خیر شد ...

خدایا شکرت. سپاسگزارم




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۹
مریم م.م

این روزا  حس نوشتن نیست. برای همون کم مینویسم...

اما این مهمه و باید بمونه.


سه شنبه  غروب مامان نسترن تو خیابون خورد زمین و پیشونی و دماغ و صورتش زخم و زیلی شد. رفتن بیمارستان  ... 3 تا بخیه میخواست پیشونی که گذاشتن فردا صبح یعنی چهارسنبه صبخ دکتر متخصص بیاد. ..

یادم نیست چرا ؟ اما من و مامان طبقه بالا بودیم که تلفن زنگ زد . ساعت حدود 10و شرح ماجرا داده شد. نسترن و مجید پاشدن رفتن و من ومامان ترانه رو نگه داشتیم...  مجید هم اوضاع معده اش اصلا خووب نبود...

خلاصه اومدن...

چهارشنبه صبح ترانه رو پیش مامان گذاشتن و نسترن رفت سر کار . من دانشگاه و مجید با پدر خانوم و مادرخانومش بیمارستان...

تا ساعت 4 -5 کارشون طول کشید و بیمارستان برای 3 تا بخیه هزار تا ازمایش و فلان کرد ... ( خصوصی بود پول بگیره دیگه). برای 3 تا بهخیه  اکو و نوار قلب و کوفت و زهر مار . ...

بگذریم که به اصلش برسم

مجید 1 اومد ناهار خورد . نسترن حدود 3 اومد ناهار بخوره و بره. بعدش رفت خونه مامانش که عدا درست کنه . در این بین مامان دید ای وااااااااااااای بچه تب داره و داره تو تب میسوزززه. خلاصه به مامانش زنگ زد و بعدش باباش اومد تب سنح اورد و پاشویه و الخ و قطره استامنیفون... ساعت 8 مامانش اومد . تب داشت  اما بهتر شده بود...

شب مجید معده اش باز کار دستش داد. ساعت 9.5 شب من و مامان رفتیم داروخونه و آمپول خریدیم و برگشتیم.... تب بچه ، اوضاع معده ممجید. ...

مجید خواست که شب من و مامان بمونیم و نسترن رو با 2 تا مریض ( ترانه و مجید) تنها نذاریم. مجید تا 2 شب  اوق عیق زد و افتضاح اصلا...

5 شنبه صبح باز پیش مامان بود. صبح ساعت 9 زنگ زدم که نسترن بچه باز تب داره. مامان میگه حتما دکتر نوبت بگیر و پشت گوش ننداز. ترانه عطسه و سرفه هم میکنه . سرما خورده...

(دکتر ترانه فقط روزهای فرد هست. اونم 9 صبح باید برای عصر نوبت گرفت. ) . نسترن گفت : خووب شد یادم اوردی . یادم رفته بود. الان زنگ میزنم...

اون روز ناهار بجه ها بازم پیش ما بودن. ناهار که خوردن راضیشون کردیم برن  بالا بخوابن و بعد بیان چایی بخورن و ترانه رو ببرن بالا... چند شب بود که ترانه شبا خیلی بدخواب بود و بچه ها هم بیخوابی داشتن. بعدش هم خستگی بیمارستان مامان نسترن و ال و بل...

خلاثه راضی شدن ترانه رو پایین گذاشتن و رفتن بالا خوابیدن...

مجید اوضاع معده اش خیلی بد بود. نسترن ر ضایت داد که با من بچه رو ببریم دکتر...

نسترن رو تو مطب نگه داشتم و رفتم دنبال دارو . چون گفته بود حتما بیارین نشون بدین. ساعت 8 بود...

رفتم گرفتم. یکی رو نداشتن... برگشتم نشون دادم و دکتر گفت :نه . اینا نه ...

دوباره قرار شد برگردم. به نسترن گفتم برگردیم خونه . تو و ترانه خونه بمونید من خودم برمیگردم میام دارو رو عوض میکنم. ..

تارفتیم خونه و من برگردم حدود 9 شده بود... تو دلم گفتم 2 شب , من 9 شب زمستونی و خلوت تو خیابونا دنبال دارو میگردم... خلاصه  داروخونه ها رو زیر پا گذاشتم و دوبار برگشتم دکتر و نشون دادم . ترانه سرمای شدید خورده بودذ. اینقد شدید که بچه 8 ماهه شربت سفکسیم داده بود و یه عالمه دارو ...

ساعت از 9.5 گذشته بود. ترانه  عذا نمیخورد. تنها چیزی که دوس داره نون سنگگه. نونوایی باز بود و سنگگ خردیم براش. .. حدود 10 رسیدم خونه و دارو رو دادم. ترانه نون سنگگ رو که دید ذوق دوق کرد. انگار  میقهمه و میشناسه جدی جدی. خب رفته تو 9 ماه دیگه...

مجید ازم تنشگر کرد و کگفت این روزا همه زحمتمون با توئه. برو 10 بیا بالا . شب اینحا پیش ترانه بمون. من فعلا توانشو ندارم...

جمعه و شنبه شب رو به درخواست اونا شب 10 رفتم اونجا مواظب بچه باشم تا بتونن کمی بخوابن...

تاااااا دیروز  یکشنبه.

عصر 4 باید میرفتم رشت . نوبت دندون پزشکی. .. از مامان خواستن ساعت 3 بره بالا بچه رو نگه داره تا اگه شد  اونا بخواین کمی...

وقتی اومدم ساعت 7 بود. رفتم وسایلم رو گذاشتم و رفتم بالا به ترانه یه سر بزنم و برگردم. مامان گفته بود ملی بچه سرفه کرده و نسترن اشکش در اومده و ال وبل...

رفتم بچه رو دیدم و مجید گفت : فردا چی کاره ای ؟؟

گفتم : صبح میرم مغازه. 3 میرم دانشگاه .بعد عصر باز برمیگردم مغازه. ( مغازه تعییر دکور و پنل داریم. یه هفته بیشتره بخاطر شرایط نصفه مونده. ). گفتم عصر میام اگه حالشو داشتی اونا رو جابجا کنیم. یهو نسترن گفت :

واااای فعلا ول کنید 

حرفش به اینحا که رسید حرفش رو قطه کردم و گفتم : باشه باشه. بمونه برای بعد.

مجید که دراز کشیده یود لبخند زد بهم و یه چشمک زد.  مکث کردم و با اکراه گفتم " نکنه امروز درست کردی ؟؟؟

گفت یه قسمتی رو اره.

نسترن فریادش بلند شد :  رفتی بازم اونجا کار کردی . هنوز خوووب نشدی . ما یه هفته اس با بچه گرفتاریم. اصلا تو امشب باید بیدار بمونی و بچه ات . منم قرص خوااب میخورم و میخوابم.

برای اینکه دعواشون رو تموم کنم آروم گفتم : من میام شب. 

نسترن ادامه داد  غلط میکنه هرکی هم پاشو تو خونه من بذاره.  بعدشم رفت تو اتاق

کپ کردم. بغض شدیدی کردم. ترانه تو بغلم بود. می بوسیدمش که بغضم کم شه و بتونم بچه رو بذارم و حداخافظی کنم... 2 دقیقه شد. بچه رو دادم دست مجید. گفت بیا بچه رو بگیر.

بیییییییییییییییییچاره مجید . طفلی. اینقد خجالت کشیده بود. نمیدونس چی بگه. 

اروم و زیر لب گفت : ببخ

اومدم پایین . بغض بدجوری گلومو گرفته بود. سعی میکردم پایین بدمش که مامان عصه نخوره...

میدونستم بعد از اومدنم پایین ؛ مچید حتما باهاش کار داره و اعتراض خواهد کرد.

برای مامان همه چی رو تعریف کردم.

خیلی نمک کوره. و بی ادب. این همه زحمت کشیدم براشون. تا 10 شب دنبال دارو گشتم براشون...

میدونستم که دیر یا زود زنگ میزنه و عذر خواهی میکنه طبق معمول.

به مامان گفتم : بهش میگم اولین بارت نبوده که...

رفت داروی ترانه رو دوباره با دکتر چک کرد و تعویض کرد. چون بچه شربت رو به هیچ وجه نمیخورد...

...

موقع برگشت نون سنگگ کرفت و اومد. و داد به مامان پایین پله. و رفت بالا.

10 دقیه بعد زنگ زد و از مامان خواست گوشی




............................................

اینجا مجید اومد و مجبور شدم ببندم صفحه رو .   خب میگفتم

اره

زنگ زد .و به مامان گفت گوشی ر و بده به من.

گوشی رو  گرفتم و خیلی عادی و مقه همیشه گفتم :سلام.

گفت :سلام ؛ شام میخوردی ؟؟

کفتم :اره . تازه شروع کرده بودیم.

کفت : من به تو توهین نکردم. صداش بعض داشت. بعضش بدجوری ترکید.مجید میگه تو توهین کردی.

(نو دلم گفتم خب معلومه که توهین کردی .  اگه به من توهین نکردی ، پس به عمه ات توهین کردی ؟  )

 گفتم :  اشکلالی نداره .خب اعصابت خورد بوده دیگه.
با گریه گفت : مجید  میگه تو توهین کردی. 

من بازم همون حرفم رو تکرار کردم. : خب اعصابت خورد بوده دیگه .

بعدش یهو گفت : وای ترانه سرش خورد به میز و قطع کرد.


هیچی بهش نکفتم اما ،

دلیلی نداره  که تو با شوهرت دعوا میکنی به من توهین کنی که .  مجید کلی خجالت کشیده بود بیجاره.

بار اولت نیست این مدل توهین ها .  سال اول ازدواحتون هم وقتی سرما خورده بودی و باز همین مدل بیرون کردی و توهین کردی.

بعدش زنگ زدی عذر خواهی و این حرفا ...

کلا توهین زیاد میکنی و هر بار ندید گرفته میشه. بسه دیگه .


من میگم اگه مجید به خونواده تو اینطوری توهین کنه تو چی کار میکنی ؟؟؟ 

خونوادت چی کار میکننن؟؟؟؟

اصلا نه ؛ من خودم این مدل رفتار باهات بکنم تو چی کار میکنی ؟؟؟

چند بار باید ندید گرفت. چند بار باید درک شرایط کرد؟؟؟ چند بار باید کوتاه اومد ؟؟؟ خب بسه دیگه . یکم شعور و ادب هم خوووب چیزیه بابا.


در شرایط عادی و شوخی و خنده منو نسترن خیلی حرفها به هم میزنیم . شاید این تو شوخیهامون اگه بود  یه حرف ساده میبود. خیللی ساده.  اما تو شرایط جدی  ، ...


خلاصه . 10.5 دوباره زنگ زد. باز به مامان گفت گوشی رو بده به من . از طرف ترانه مثلا گفت : عمه ؟؟ نمیایی؟؟ من منتظرتم.

منم در جواب ترانه گفتن : سلام بلامی سر. نه . نمیام.

گفت : چرا عمه؟  من منتطرتم. بیا پیش من بخواب.

گفتم دیگه خوووب شدی قربونت برم.

گفت : نه خووب نشدم ...

بعدشم شروع کرد به اینکه دکتر چی گفت و این حرفها .

منم عادی جوابش رو میدادم. اما صدام خیلی گرفته بود. از اون گرفتکی ها که وقتی سردرد دارم صدام میگیره.

گفت : صدات گرفته . سرت درد میکنه ؟

گفتم : نه . اصلا.

گفت : پس خستگیه. رفتی رشت و اومدی . ...

گرفتگی صدام از ناراحتی بود....

گفت : مجید میگه با مامانش قهری .

خودمو زدم به اون راه و گفتم :با مامان کی ؟

گفت : با مامان ترانه .

گفتم : قهر نیستم.اگه بودم که حرف نمیزدم.

گفت : از اون مدل " خانه سبز" ی ها  قهری دیگه. قهری اما حرف میزنی . ( تو فیلم خانه سبز خسرو شکیبایی و رامبد حوان سالها قبل , قانون این بود که اگه قهر کنن باید حرف بزنن.)

گفتم : نه.

اونم ادامه نداد و



میدونی ؟  بخاطر برادرم و زندگیش باید کوتاه بیام که اومدم. باید حرفی نزنم که نزدم .

روز اول قرارمون با مامان این بود : اگه براردم رو دوست داریم باید زنش رو دوست داشته باشیم.

هرچه بیشتر زنش رو دوست داشته باشیم اون هم شوهرش رو بیشتر دوست خواهد داشت و بهش کنتر سخت میگیره و زندگی شاد تری خواهند داشت.


بازم هییچی نگفتم. کوتاه اومدم. اما بالا نمیرم فعلا. تا ببینم چی پیش میاد .


دلم میخواست بهش میگفتم این حرفت دومین بار بود که تکرار شد. سومین بار هیچ تضمینی به بخشش نیست. ( سرماخوردگی سال اول و الان  .)

دلم میخواست بگم : قرار نیست که تو با شوهرت دعوا میکنی به من بی احرتامی  کنی .

دلم میخواست میگفتم : اگه مجید این مدلی با خونوادت رفتار کنه  چی کار میکنی ؟؟؟

دلم میخواست میگفتم : تا حالا چند بار بی حرمتی کردی و ندید کرفتم ؟؟؟

  

اما به احترام برادرم ، سکوووت کردم .سکوت .







ر






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۳
مریم م.م

1) اقا اینا همّشون دکترن  شوهراشون هم دکتر. یکیشون همه امریکاست .  فک کن جالا تو ...

هرچقد گروه بچه های لیسانس رو دوست دارم این گروه بهم نمیچسبه. یه جوریه برام. با اینکه هنوز خیلی کمیم حدود 12 نفر ، اما هیچ محبت و گرمایی دیده نمیشه. اگه باشه فقط لفظشه. حقیقی نیست...

..

2) گر نگه دار تو انست که من میدانم      شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. ...


3) چی بگم ؟  از خودم و روزگار چی بگم؟؟ گاهی مثه الان  دلتنگ هم دیگه نمیشم.یا دلگیر ...

4) میخوام برم  دفتر  " م ف "  ساعت 7 قرار دارم. کم کم باید حرکت کنم. یکم سختمه. زنگ زدن بهش و غیره...

چه میشه کرد. ؟ باید برای زندگی تلاش کرد.

میدونی ؟ سحر هم تو گروهه.  همون سحری که فقط به من گفته و من میدونم که نتونست تو ایران تو مراغه گیاهپزشکی بخونه و  مشروط شد و اخراح شد. بعدش فرستادنش بلافاصله  فیلیپین. اونجا  دندونپزشکی خوند و بعد ازدواج کرد و اونحا تخصص گرفت و  الان یه خانوم دکتره.

کسی که تو دانشگاه ابزان نتونست یه لیانس بگیره حالا خانوم دکتره.  ...


5) زندگیه و سرنوشت....

6) خدایا ؟ سپاسکزارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۰
مریم م.م

خیلی قبل تر ، یه گروه از بچه های لیسانس تو تلگرام تشکیل شده بود. خوب و دوست داشتنی و اینا. حدود 12- 13 تا دخترای لیسانس.

امروز بعد از چند روز اومدم مغازه . سیستم رو که روشن کردم دیدم یه گروه از بچه های قدیمی تشکیل شده. بچه های مدرسه.  اقا  تو این 8 -10 نفری که اومدن همّمشون دکتر پزشک . یکی هم استاد دانشکاه یه دانشگاه دولتی .  فقط من بینشون هیچی شدم. احساس قشنگی نیست اصلا. حس ناخوب.  تازه  همشون هم متاهل اند.

نمیدونم من کجای زندگی ام. تو کار ؟ تو شغل ؟ تو موقعیت اجتماعی ؟ تو تشکیل خونواده ؟ ...

مگه میشه همه چی با هم  بلنگه؟؟؟ مشکل کار کجاست؟؟؟

اوه . نه . شورا هم مجرده. اما خب  متخصصه.  بیهوشی امسال فبول شده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۲
مریم م.م

1)  خداروشکر که اینجا هنوووز  امنیتشوو داره. جدا خدارو شکر. توهم بودن همه چی  مسجـّل شد برام.


2) امروز عاشوراست. هوا خیلی خیلی عالیه.

3) تونستم بخشی از نوشته های وبلاگم رو برگردونم با https://archive.org/web

وقت برد. اما بخش رو تونستم برگردونم.    (اسفند 92 -    فروردین 93 -      مهر و آبان و آذر 93)  اما نوشته های ثبت موقتش همون ها که خصوصی بود رو نه .  نشد که برگردونم. 

و البته ( اردیبهشت تا شهریور 93 ) یعنی 5 ماه رو هم نشد برگرده.

از وبلاگ بعدیش  یعنی نوبت طرب بلاگفا هم  دو هفته از فروردین 94 رو  برگردوندم


بانابراین در نهایت  از
( اردیبهشت تا شهریور 93 )  و  ( اذز 93 تا فروردین 94 )  در مجموع چیزی حدود 10 ماه رو نشد بازیافت کنم.

دلم میخواست بهمن و اسفند و 93    و همینطور فرردین 94 رو میداشتم. دور و برای تولد ترانه و ماجراهاش. خوشی ها و نا خوشی ها و حوااشیش . و

و نامه ای که برای پدرم نوشته بودم و تبریک پدر شدن پسرش ( تولد ترانه )


4) امروز ظهر عاشورا دعا کردم و شعله زرد نذر کردم....

5) خدایا شکرت . دوستت دارم زیاد. سپاسگزارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۶
مریم م.م

اینجا رو سبک کردم. هر انچه که  ناشی از تست تکنولژی و  نرمافزار و ال وبل رو منتقل کرده بودم  رو همه رو حوصله به خرح دادم و دونه دونه پاک کردم. بعدش گفتم : آخیییییییش . راحت شدم .

هرچند بعد از مرگ سهرابه شاید. اما مرهم دل رستم که میتونه باشه. ها؟؟؟

آره بابا. بی خیال.  اینحا کسی نیست و میشه مثه نوبت ظرب  بلاگفا و  نوبت طرب پرشین بلاگ توش  فرییییییییییییییییاد زد..

راحت شدم و احساس خوبی دارم که پاک کردم  اون قبلی ها رو.

اما همه چی ممکنه. تو همین جند روزی که اشتباه کردم  یهوووو دیدی  یه آشنا گفت  : زیییییییییییینگ ...

اگه من خودم بودم  این شرایط برام پیش میومد  "سک سک " میکردم ؟؟؟ یا نه  یواشکی میخوندمش ؟  آآآآآآآآآآآآآا . نمیدونم. به خیلی چیزا بستگی داره. ارزش طرف برام ، شرایط اون طرف و ...   اما یه چیز رو خووووب میدونم از اینکه اینحوری یکی رو پیدا کنم  احساس فوق العاده ای خواهم داشت  شاید تو مایه های  حس کریستفکلمب موقع کشف قاره امریکا مثلا... بعدش از  اونجایی که نمینتونم جلوی دهن میارک رو بگیرم ناشناس لب به سخن میگشووووووووووووودم.


جدا از ترس و  حتی توهم همیشگی خوندن اینجا توسظ سایه هااا ،   فک میکنم هنووووز میشه اینحا فریااااااااااااااااااد زد. ییعنی حالی از سکنه اس.

 

اصلا امروز روز خوبی بود  خوبی هست. بعد از چندین روز  بارون و سیل ، صبح  که افتاب رو  دیدم  میدونستم  روز فوق العاده ای خواهد بود.  گرم و  نورانی و پر انرژی . خوب وقشنگ. روز عالی . به به .

خدای قشنگم  دوسسسسسسسسسسست دارم . یه عالمه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۵
مریم م.م
آخرین وبلاگ رو  در پرشین بلاگ  همین الان حذف کردم. حس  خوبی نیست حذف کردن. مجبور شدم.
هرانچه مونده بود از وبلاگ هی گذشته رو  بک گرفتم و ریختم تو صندوق بیان. 
تو پرشین بلاگ  بک اپ  ناجور بود. منم  ثبت موقت ها رو همونهایی که خصوصی بود رو  عمومی کردم و از رو صفحه اصلی کپی کردم و رختم تو ورد و بعدش  بوووووووم.  وبلاگ رو منفجر کردم. ...

حیف که  هیچی از نوبن طرب در بلاگفا باقی نموند. همممممممممش پرید.
نوبت طرب تو پرشین  هم الان ترکوندمش... اما نوشته هاش رو دارم. این خوبه.

 یک سال اخر  از زندگانیم گله دارد  هم  همش پریده (سال 93 ) . حق دارن  میگفتن بلاگفا خر است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مریم م.م
بی دقتی ...
بازم بحث همین بلاگ و  اشتباه انتقال ...
همون بحث  از اینجا رونده و از اون جا مونده.  گول خوردم  . گول خوردن یعنی اینکه بدون فکر  حرفی رو باور کنی و دست به عمل بزنی. و
و امان از کنجکاوی من. اوف. لعنتی. 
میدونی ؟ گفت که هرچی تو بلاگفا پریده رو ما برمیگردونیم. همون موقع گفتم : زرشک. وقتی سرور اصلی نشد و ال وبل  , چه ادعای مزخرفی ...
 اما خب با اینکه میدونستم چرند میگن امتحان کردم.  چریده های بلاگفا که هیچچچچچ. داشته هاش هم قدرت نداشت انتقال بده...  بعدش هم نمیدونستم  این سبکی انتقال میده. با  همون اسم و رسم و  فلان و بسار...
 
میدونی؟  همیشه همین جوری فک کنم. آدمی که خونه به دوشه و مدام اساس کشی میکنه همیشه ضایعات داره و خسارت و  الخ و دولخ.

یه جورایی فک میکنم شاید عمر  فضای مجازی هم تموم شده. نمیدونم .شاید. فقط شاید .  بهترین  دورانم  تو وبلاگ ,  توی جوانیم ... بود.  دوستای خیلی اندک اما دوست داشتنی . پری , بانو آبینه دوست داشتنی و موقر و آروم ,  دکتر سارای شر ,  عباس اینجا و بهزاد اونجا  , آقای راد  و   پارسای متفاوته ...


گاهی فک میکنم بلاگفا  خیلی جفا کرد. همه ی اونچه رو که تو وبلاگ نوبت طرب نوشته بودم کل زمستان 93  وبهار 94  رو پروند.  اونجا خیلی برام مهم بود.  دلایل رفتم از  بلاگ قبلی ,  بدنیا اومدن " ترانه "   , نامه برای پدرم  برای پدر شدن پسرش و  کلی درد و رنج و شادی و تصمیمات و کانجار رفتن برای دانشگاه و  وردم و  عکس العمل های  دانشگاه و ...
اونجا خیلی خیلی مهم بود برام.  خیلییییییییییی زیاد توش نوشتم  نوشته بودم. شاید روزی چندین و چند بار . اروم بود و بی صدا. دوستش داشتم.
...
حال و حوصله نوشتن نیست. دلم میخواد کمی حرف بزنم و بنویسم اما واقعا دل و دماغش رو ندارم. اینجا  شلم شوربا شده. قر و غاطی. بدجوری .

پ.ن1) ها ها ها . امروز از داشنگاه اس ام اس داده بودن " دانشجوی گرامی , پاشو بیا دانشگاه . وگرنه درساتو حدف می کنیم هاااا ..."   نسترن میگه پاشو برو دیگه.خوبه درساتو حدق کنن؟؟؟ گفتم :بابا  نا سلامتی  من پیشکسوتم هااا...
پ.ن2) خدای قشنگم دوست دارم. شما چی ؟؟؟  :-(
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۷
مریم م.م

اول محرم رسید . مراسم دیشب علم بندی خونه حاج خانم اینها خووب بود...  باروون بود. اما خووب بود...

هوا سرد شده. دوست ندارم...

بارون ، هوای سرد ، روزهای کوتاه ،  برام لذت بخش نیست...

من دلم آفتاب میخواد. آفتاب دلچسب ،  که گرماش به روح و جسم آدم نفوذ کنه و آدم باهاش جوون بگیره و  روحش تازه شه.

بقول  سالار عفیلی 

"  دلم هوای آفتاااااب کرده است.  دلم هوای آفتاب کرده است ...

...  به نام و نامه و پیام ،   چراغ مرد خسته رااا   ،،،، کسی نمیفروزدش

...

دلم هوااااااااااااای آفتاب کرده است.."


این دیگه هوای گیلانه. سرد و بارونی و ... 


دلم  نوووور میخواد. گرما ،  آفتااااب  ،

دلم بهار میخواد. بهااااااااااار دل انگیز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
مریم م.م

بدجوری  گند زدم باز .

همه جا رد گذاشتم انگار.

بی احتیاطی کردم بدجوری. استرس دارم.  هم خونواده   منظورم کسایی که به سیستم هایی که ازشون استفاده میکنم دسترسی دارند و  هم دوستان قدیمی وبلاگ...

استرس دارم هر لحظه . درست مثه کسی که توهم تعقیب توسط یه شبه  شبح رو داره.  اما اینکه درسته یا غلط ؟ اینکه توهمه  یا حقیقت... نمیدونم. اما حوصلشون ندارم برای پایان دادن به این استرس هم تقلایی کنم و چیزی رو حذف کنم یا هرکار دیگه.

میدونی ؟؟؟ 

نباید بقیه وبلاگ ها رو انتقال میدادم. اشتباه کردی دختر . اشتباه. 

تااااااااازه. اونم که عرضه انتقال و مهاجرت دادن نداشت  و بلوف میزد.  همه نصفه و نیمه اومد اینجا.  یعنی اینکه  کار نصفه انجام شد و فقط با اینکار رد گذاشتم از خودم و یه استرس و وووو

اصلا باید برای گند هام  شماره بذارم.  تقریبا همیشه " بی دقتی " میکنم  که نتیجه اش میشه گند زدن.  اینبار هم بی دقتی کردم و هم  محتاط نبودم. 

محتاط بودن لازمه فضای مجازیه.

...

پ.ن1) خدایا؟ شکرت. دوست دارم. کاش

کاش

کاش , شما هم کمی دوستم داشتی.

 پ.ن2) خدایا .ببخشید. بابت تماااام بدیهام. تمام ناشکری هام و    تمّااااااااااااام خطاهایی که خواسته و ناخواسته انجام میدم. ببخشید. معذرت میخوام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
مریم م.م

1) اون پوله کلا جابه جا شد همون دیروز شکر خدا...

2) از وقتی اومدم دلم همین جور آشوبه.  یه استرس و اظطرابی دارم که نمیدونم بابت چیه....

3) دیشب خواب قشنگی دیدم. نه قشنگ هااا . آرامش بخش . از همونا که دلم میخواد. کوتاه بود. اما وقتی بیدار شدم حس قشنگش رو داشتم همراهم .

چیز خاصی نبود.رو تخت بودم. جایی شبیه بیمارستان. یه اتاق یه تخته. کسی که اومده بود منو ببینه شب افروز بود. انگار که دکتره. من جدی بود و متحیر . اما اون  موهامو نوازش کرد .جسش تو خواب به خوبی منتقل شده بود... هرچی که بود دوست داشتم.


4) خدایا؟ میدونم بدم. خیلی بد. 

چی کار کنم ولی.

سعی میکنم خوب باشم . اما خسته شدم از خووب بودن. 

خووب بودنی که نتیجه نداشته باشه ،  خووب بودنی که شما نخوای منو ،  چه فایده ای داره؟؟؟؟


5) امروز صبح باز  شبه آرش رو دیدم. مادربزرگش رو سوار میکرد. حالا فهمیدم که اون خانوم مادربزرگشه. پس خونشون همین جاهاست. اما چهارمین خونه اس. نه پنجمین. 

فک میکردم محل کارش اینجاست . اما با دیدن  اینکه داره اون خانوم پیر و عصا دار رو سوار میکنه و  وسایل اون خانوم تو دستشه فهمیدم  خونشون انگار همین حاست.

اگه خونشون اینجا باشه  آرشه بودنش  قوت میگیره. اما میدونم نیست.

خییعلی دلم میخواد ارش رو ببینم. خعلی.


6) خدایا شکرت. ببخشید. 

دوست دارم . میشه شما هم دوستم داشته باشی.؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
مریم م.م

 یک  گندی زدم در حد تیم ملی . 

باید بابت چک برگشتی مشتری ،  به صاحب حساب کارت  به کارت میکردم.  اششششششتباه کارت به کارت کردم به حساب  نفر قبلی که پولش تسوبه کرده بودیم. باز 3 تومن ( 3 ملیون تومن) ریختم به حسابش.

وای . مجید کلی عصبانی بود. راستم میگه. زنگ زدم کارخونه که حالا چی کار کنیم.؟؟؟ اونا هم عصبانی بودن. میگفتن حالا جه حوری از یارو بگیریم ؟؟؟ ما شاید یه فاکتو بیشتر کار نکرده باشیم با اون یارو. چه حوری پولو ازش بگیریم؟ 

حالا داریم پیگیری میکنیم ببینیم چی میشه.

گفتم خبرشو بهم بدین.


راستش من یکم ترسیدم فقط. اما فک نمیگنم مشکل خاصی پیش بیاد. یارو ناشناس که نیست. کسی بوده که  برای کارخونه قطعات تهییه میکرده. دزد و کلاهبردار که نیست که.  همین  هفته قبل  چهار ملیون وسیصد  تومن به حسابش ریختیم.

شاید یکم اذیت کنه بابت پس دادن این 3 تومن اشتباه. مثلا  چند روز عقب بندازه که وقت ندارم و  وقت نشد کارت به کارت کنم و این حرفا . اما در نهایت میده.

امیدوااااااارم ادم خوبی باشه و  بهمون استرس وارد نکنه و فوری تا ظهر یا نهایت تا شب پولو کارت به کارت کنه "ان شاءالله ".

 دوازده تا صلوات هم نذرکردم کار خیلی زود و بی دردسر انحام بشه تا ظهر.


در نهایت مقصر منم.

اشتباه اول و اخر  از من بود.

ان شاءالله که تا اذان ظهر درست میشه و یارو  ادم با خدایی باشه و اذیت نکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۷
مریم م.م

این بچه بازی خسته شدم. مسخره اس. داشتم میومدم تقریبا 3.45 بود. نبش پاسای تماشا داشت میپیجید که منو دید. سنگینی نگاه رو دیدم. مسیر من مشخص بود. به سمت مغازه میومدم. 20 متر بالاتر  بلوار رو دور زد و از کنارم رد شد. اون مسیر باز بود و هزارتا کوچه پهن داشت از هر طرف .  یعنی پیچیدن  و دور زدن  یک درصد هم معنی نداشت. حتی اگه یکی مسیر رو اشتباه بره  و پشیمون بشه صد البته که حداقل 10 تا مسیر در هر دوسمت راست و چپ داره به شکل میانبر...

تا اینجا باز هیچی. اونجایی حرصم دراومد که از یکی از همین خیابون های فرعی دور زد و مجدد از کنارم در اومد. ( از قیام زد و کنار ورزشگاه از کنارم دراومد. )   خیلی خره. بعدش جالبه که مثلا نگاه نمیکنه و توجهی نداره. اما این کارا خیلی بچه بازیه. واقعا رفته رو اعصابم. حرصم در اورده و عصبیم کرده.

مدتهاس که با این قضیه درگیرم. اوایل فک میکردم شاید ارشه. بعدش دیدم نه. واقعیتش من دنبال ارشم. اما از هیچ راهی نشد که بفهمم ...


برای اینکه کمی اروم شم بازم هم تفعلی زدم به حافظ. تفعل به حافظ هم تفریحه و هم ارامش.این بار به

قصد هر دو . تفریح و ارامش رو میگم.

"سرگشته"

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست /دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد/گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی/طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار/مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد/هر که را در طلبت همت او قاصر نیست

از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز/زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم/کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم/که پریشانی این سلسله را آخر نیست

سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست/کیست آن کس سر پیوند تو در خاطر نیست



پ.ن 1) غزل قشنگی  بود

پ.ن 2) فک کنم همین جا دیگه موندگار شم. بعد از 2-3 تا بلاگفا و 2 تا پرشین بلاگ ...

خواستم همه چی رو بریزم اینجا. دیدم نمیتونه . بخش خیلی کوچیکی رو مهاجرت میده.  یه .کاری امروز به ذهنم رسید. وبلاگ های قبلی رو  از رو پشتیبان ، اینجا تو صندوق بیان نگه دارم. 

اگه بخوام از رو پشتیبان ، از مهاجر  استفاده کنم  همه رو  منتشر میکنه. در حالیکه ااونحا تو بلاگفا خیلی ها خصوصی بود.  ثبت موقت  میکردم مطالبی رو که میخواستم کسی نبینه و نخونه و تقاضای رمز نکنه. 

بنابراین  فک کنم بشه از رو پشتیبان ، تو صندوق نگه دارم. اگه بشه  همه رو همین کارو میکنم.

حالا هرچی که با مهاجر اومد اینجا که هیج . دیگه جذف نمی کنم .



اه اه اه . لعنت به تو . چرا این کارا رو میکنه. الان  برای اولین بار دیدم  از جلوی معازه رد شد و یه دختره سوار ماشینش بود. نیشش هم تا بناگوش باز بود. یه نیم ترمز زد جلوی مغازه  که من دیدنش رو از دست ندم.

نمیدونم معنی کاراش چیه واقعا. سعی میکنم توجهی نکنم به کاراش . اون هیچ رقمه تناسبی با من نداره. از من خیلی خیلی کوچکتره و  تازه به دوران رسیده و تمام نسلش قصابن.  چرا میگم تازه به دوران رسیده؟ چون یه بچه زیر 30 سال  یه ماشین 80-90 تومنی سواره ...

در اصل نباید اصلا بهش فک کنم. روز اولی که متوجه این ادم شدم دنبال ارش میگشتم تو کوچه .  " پنجمین در " . هرگز نفهمیدم  پنجمین در یعنی خونه کی . از نسترن و خونوادش هم پرس و چو کردم به بهانه افراد کوچه. اما چیزی از توش در نیومد.

حقیقت اینه که فقط دلم میخواد ارش رو ببینم . فقط کنجکاوری برای دیدن چهره اش .همین.

دنبال ارش بودن که با این ادم برخورد کردم.

درست همون موقعی که با خودم کلنجار میرم که همش تخیلیات و فلان و اینا ، این احمق یه کاری میکنه باز که توجهم رو جلب کنه. و این طوری اعصابم رو بهم میریزه.

میدونی از اون مدل هاست که فقط قصد جلب توجه داره . بعدش خودش طوری وانمود میکنه که اصلا هیییییییییچ توجهی نداره. حتی وانمود میکنه که نگاه هم نمیگنه ...

این بچه بازی باید تموم شه. اون بچه اس. خب بذار جوونیشو بکنه. تو چرا خودتو درگیر میکنی.

...

امروز کاراش عجییب بود .

خدایا ؟ شکرت . ببخشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۸
مریم م.م

"  مه نو "

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست

وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شده حافظ

هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

 


" به به "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۳
مریم م.م